شمه ای از خروار- درباره خوکچه ای که به جهنم سلام گفت!

كاظم مصطفوينوشته اي مستدل و روشنگر و آموزنده از شاعر و نويسنده مجاهد حميد اسديان (كاظم مصطفوي) در باره خيانت در دنياي سياست و مبارزه و انقلاب.
خائنان، مطرودان،
 درهم شکسته و،
          حقير.
با تاول زخم نهفتة يهودا در روح،
و غربيلهاي براي آن کس که دشنة خونچکان را 
با آستين سفيدش پاک ميکند،
گونه هاي سرخ از غازة بي شرمي را ميآرايند.

ورودي:
در ايام صباوت، يعني زماني که تازه سر از تخم در آورده و در فضاي روشنفکري دهه ۱۳۴۰ نفس مي کشيدم، براي اولين بار رمان کوتاه کافکا به نام «مسخ» را خواندم. تا مدتها گيج و مبهوت بودم که چرا و چگونه مي شود يک آدم تبديل به عنکبوت يا سوسک شود. اين «بهت» تنها ناشي از قدرت شگفت انگيز کافکا در نوشتن نبود. خود مقوله «مسخ» برايم تازه و بديع بود. از آن پس هم، که يادم نيست چند بار بوده است، هر بار که اين رمان کوچک را خوانده ام برايم تفکر برانگيز بوده و با انبوهي سؤال مواجه شده ام.
maghalat 9fa8f
در ادامه، نمايشنامه اي از «اوژن يونسکو»، نمايشنامه نويس روماني الاصل که از بزرگان تئاتر پوچي است، خواندم به نام «کرگدن». نمايشامه عجيبي است. اين بار نه يک نفر که اهالي شهري يک به يک تبديل به کرگدن مي شوند. پوستها سخت مي شود و شاخي بر پيشاني ها مي رويد. برخورد افراد متفاوت است. کرگدن شدگان در ابتدا سعي در پوشاندن مسخ خود دارند. بعد به مسخ شدن خود عادت مي کنند؛ و برخي از تسليم شدگان به کرگدن، خود براثر مرور زمان، کشف مي کنند که کرگدن موجود آن چنان نفرت انگيزي هم نيست! و عده اي هم از زيبايي هاي کرگدن مي گويند! کار به جايي کشيده مي شود که تمام اهالي تبديل به کرگدن شده اند الَا يک نفر. يک نفر به نام برنژه که اتفاقا جلنبرترين فرد شهر هم هست و در شادخواري گوي سبقت از همگان ربوده اما تسليم نمي شود و انسان مي ماند.


آغاز شناخت ديگري از مسخ شدگان:
بعدها در زندان شاه با معنا و انواع ديگري از مسخ شدگي انسان مواجه شدم. تا قبل از زندان اين مقوله برايم بيشتر يک مقوله فلسفي بود. ولي در زندان موجوداتي را يافتم که مسخ شده کامل بودند و نوع جديدي از «تبديل انسان به حيوان» را نمايندگي مي کردند. برادر مسعود در يکي از آموزش هايش به ما سفارش کرد تا کتاب جهاني از خود بيگانه را بخوانيم. کتاب را شادروان دکتر حميد عنايت نوشته بود. استادي فاضل و آگاه که گويا در دانشکده حقوق استاد خود برادر مسعود بوده است. بعد از خواندن کتاب برادر مسعود در ادامه آموزشش آيه «لاتکونوا کالذين نسوا الله فانساهم انفسهم...» (سوره حشر آيه ۵۹) را برايمان تفسير کرد و به عنوان مثال از مسخ نوع خاصي از انسانها صحبت کرد و آيه «کونو قرده الخاسئين...»(سوره بقره آيه ۶۵) را شرح داد؛ و من، همچنان غرق در هفت توي معناي آيات قرآني، تازه تازه مي فهميدم که «قضيه» بسيار عميق تر از يک درک و دريافت فلسفي و روشنفکري است. «ني» مولوي که از اصل خود بريده شده بود را که خوانده ايم. تمام داستان انسان در يگانه شدن با خود و جهان بي انتهاي بيرون از خود است. داستان وصل و قطع انسان از ذات انساني خود است و بعد مسخ شدني که انواع دارد و شدت و ضعف. براين اساس بعد از تفسير برادر مسعود بوزينگاني که بر منبرها ورجه ورجه مي کنند براي من هيچگاه نه تنها جاذبه نداشتند که اتفاقا آنها را زيانکاران بزرگ مي ديدم. (به اين موضوع در جاي ديگر همين نوشته دوباره خواهم پرداخت)
بررسي فلسفي يا جامعه شناسانه و يا روانشناسانه مقوله از خودبيگانگي و يا مسخ انسان به طور کلي موضوع سخن ما نيست. بلکه در اين نوشتار روي مسخ شدگاني متمرکز هستم که به قول ميلان کوندرا «از صف خارج مي شوند و به سوي نامعلوم مي روند»(تعريف کوندرا از خيانت). من اضافه مي کنم کساني که از صف خارج مي شوند و در صف نوبت اجازه از يهوداي اسخريوطي به جهنم سلام مي کنند. اين جماعت علي الحساب تا ويزاي ورود از يهودا برايشان صادر شود کارشان کاسه ليسي زبونانه براي سبقت از همگنان خود براي لجن مال کردن ارزشهاي انساني و انقلابي است. همين جا اضافه کنم که جانوران نوع اخير با مسخ شدگان نوع کافکا و يونسکويي بسيار متفاوت هستند. «گرگور سامسا» مسخ شده در رمان کافکا يک قرباني قابل ترحم است؛ و خودش در فلاکت خودش نقش ندارد. از اين نظر ترحم ما را برمي انگيزد و خشم مان، به عنوان خواننده، متوجه شرايط و مناسبات اجتماعي مي شود. مناسباتي که يک انسان را له مي کند و از «جانشين خدا بر روي زمين» يک عنکبوت منزوي با امحا و احشايي بيرون زده مي سازد...درحالي که خائنان نفرت انگيز هستند و حرفها و نوشته هايشان تهوع آور است.
در نخستين مرحله از شناخت خائنان که همان جانوران و مسخ شدگان عالم سياست و انقلاب هستند سران خيانتکار حزب توده را مجسمه عيني و گوياي خيانت شناخته بودم؛ و هر چه که گذشت دريافتم شناختم درست ولي چقدر سطحي بوده است. شنيدم که فدايي قهرمان مسعود احمدزاده گفته است «مبارزه مسلحانه، هم استراتژي هم تاکتيک» را براي روشن کردن مرز انقلابيون مارکسيست با خيانتکاران توده اي جماعت نوشته است که مثل بختک بر «چپ» ايران کاري به جز ضربه زدن نداشته اند. به گفته شادروان دکتر غلامحسين ساعدي توده اي هاي خيانت کرده، حيواني بودند که وقتي نفسشان به هر زميني مي خورد هفت سال علف سبز نمي شد؛ اما آنها در مسير انحطاط خود تا قبل از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ هنوز به مرحله «خيانت» نرسيده بودند. آنها تا آن مقطع اشتباهات فراواني داشتند. مي شد با آنها مخالف يا موافق بود. مي شد به آنها مارک وابستگي، يا هر چيز ديگري، زد؛ اما از فرداي ۲۸ مرداد تعريف آنها در يک کلمه شد «خائن»؛ و اين، دو کيفيت کاملا متفاوت است. اين خيانت بزرگ ملي مبناي خيانت هاي بعدي آنها در سالهاي بعد شد. به تأييد «انقلاب سفيد» شاه پرداختند، و به عنوان يک مانع جدي در برابر جنبش مسلحانه عليه شاه موضع گيري و کارشکني کردند، و بزرگترين و فدارکارترين سازمان چپ ايران را شقه کردند، بعد هم در زمان خميني با علم کردن دعواي «ارتجاع و ليبرال» به جاسوسي براي خميني پرداختند؛ و به اعضا و هوادارانشان دستور دادند که به مثابه يک کادر اطلاعاتي خميني خانه هاي مجاهدين و بقيه گروههاي مبارز را لو بدهند. آخر سر هم خود قرباني جلاد شدند و سر از تلويزيون آخوندي در آوردند؛ و اين مسير گريزناپذير انحطاط محصول همان خيانت شان به مصدق و مردم ايران بود. خيانتي که هيچگاه لکه ننگ را از پيشاني سياه شان پاک نکرد. همين قضاوت را مي توان در مورد کاشاني کرد. همه مي دانند که کاشاني فردي مرتجع و بسيار خودخواه و مقام پرست بود؛ اما همين فرد مرتجع تا قبل از ۲۸ مرداد يک مرتجع بود و بعد از اين که با سرلشکر زاهدي به ويرانه خانه مصدق رفت تبديل به يک خائن شد؛ يعني در يک دادگاه فرضي اولين سؤال از او اين نيست که چرا افکار ارتجاعي داشته است يا مقام پرست بوده و يا هزار و يک درد و مرض ديگر داشته است. اولين سؤال اين است که چرا به مصدق خيانت کرد و تقاضاي اعدام او را از شاه کرد؟ بعد از اين سؤال است که تازه راه باز مي شود تا افکار و خصلتهاي او را نقد کنيم.


دو مثال ديگر:
در سالهاي ۵۰ به بعد در زندان با خائنان رنگارگي روبه رو شديم که هرکدامشان درک ما را از اين مقوله عميق تر کردند. به عنوان مثال مي توانيم از يک به اصطلاح «چپ انقلابي» به نام سيروس نهاوندي نام ببريم که آن روزها يک مسأله فکري براي همه مان بود. نهاوندي از اعضاي کنفدراسيون دانشجويان خارج کشور و عضو فعال و بالاي «سازمان رهايي بخش خلق هاي ايران» بود. همراه با برخي از همفکرانش مثل پرويز واعظ زاده به چين رفته و دوره ديده بود. بعد هم به اتفاق برخي از دوستانش مانند اکبر ايزدپناه و محمود جلاير و کوروش يکتايي به ايران مي آيند و سازمان «رهايي بخش خلق هاي ايران» را بنيان مي گذارند. در سال ۱۳۴۸ بانک ايران و انگليس را مصادره مي کنند و در يک عمليات ديگر اقدام به گروگانگيري سفير آمريکا مي کنند که البته موفق نبود. تا اينجاي قضيه مي توان با سيروس نهاوندي و همفکرانش وارد بحث سياسي و استراتژيک شد. مي توان آنها را نقد کرد و هر عيب و ايرادي هم به آنها گرفت؛ اما همين سيروس نهاوندي در يک نقطه به خيانت کشيده مي شود. پرويز ثابتي (مدير امنيت داخلي ساواک) که براي همه مبارزان و مجاهدان آن سالها شناخته شده و به مقام امنيتي معروف است در کتابي که دستپخت مشترک ساواک و اطلاعات آخوندي است (صفحه ۲۶۷) مطالبي مي نويسد، که البته درست و غلط بودن آن در جزئيات را نمي دانم و بر عهده خود اوست؛ اما مي نويسد: «با سيروس نهاوندي صحبت کرديم گفت که من بايد به يک کيفيتي آزاد بشوم که بتوانم به نفع شما همکاري کنم و چون همه متوجه شده اند که من زنداني شده ام، بايد کاري کرد که وانمود شود مثلا من فرار کرده ام. البته ساده هم که نمي شد از دست مأموران فرار کرد؛ بنابراين خودش خواست که شلاقش بزنيم که آثار آن روي بدنش باقي بماند و آخر سر هم يک تير به وي بزنيم... بحث شد و طرح را چنين اجرا کرديم که او در بيمارستان ارتش بستري شود و اينها از بيرون با خبر شوند بعد روزي از بيمارستان فرار کند. البته به پايش تيراندازي نکرديم که شک به وجود بيايد و بپرسند با پاي تير خورده فرار کرده و در نتيجه به دستش تيراندازي کرديم. به دستش تير خورد و رفت و در اين فاصله خود کوروش لاشايي که دکتر بود آمد و معالجه اش کرد. ظرف ۲ ـ ۳ هفته ما رفتيم داخل همه شبکه...». رفتن به داخل شبکه که پرويز ثابتي اشاره مي کند همان و لو دادن پرويز واعظ زاده و همسرش و تعداد زيادي از رفقاي مبارزشان همان. ملاحظه مي شود که اينجا ديگر با يک خائن روبه رو هستيم. خائني که نزديکترين يارانش را به دم تيغ جلاد مي دهد. اين تجربه (صرف نظر از جزئيات آن) از اين بابت قابل اهميت است که در سالهاي اخير با خائناني روبه رو شده ايم که دست برقضا بسيار هم فحش به آخوندها مي دهند. بعد در راستاي انجام مأموريت شان راه باز مي شود حرف اصلي شان را در ضديت با مجاهدين بزنند.

خائني که از شکنجه گرش تشکر کرد
مثال بسيار آموزنده ديگر وحيد افراخته از جريان اپورتونيستي چپ نما است. او از فرماندهان بالاي نظامي جريان اپورتونيستي چپ نما بود. در چندين عمليات بزرگ شرکت کرد و همگان قاطعيت و تبحر نظامي او را ستايش کرده اند. در جريان اپورتونيستي سال ۵۴ از افرادي بود که با تمام وجود به جريان تقي شهرام و بهرام آرام پيوست؛ و اين بار به عنوان يک بازوي پرتلاش و فعال نظامي آنها وارد ميدان شد. همانطور که مي دانيم اپورتونيستها مجيد شريف واقفي را خائنانه به سر قراري کشانده و به شهادت رساندند و جسدش را هم سوزاندند. فرمانده تيم عمليات وحيد افراخته بود. مجاهد قهرمان مرتضي صمديه لباف دومين نفري بود که حکم اعدامش صادر شد و وحيد افراخته بر روي او سلاح کشيد و به سويش تيراندازي کرد. صمديه لباف به شدت مجروح و بعد توسط ساواک دستگير شد. سه ماه تمام تحت وحشيانه ترين شکنجه ها قرار گرفت ولي کلامي از آن چه که نارفيقان خيانت پيشه برسر او آورده بودند به بازجويان نگفت. سه ماه بعد، در مرداد سال ۵۴، وحيد افراخته دستگير شد؛ و در کمتر از يک هفته شکست و به همکاري با ساواک تن داد. دامنه خيانت او به حدي گسترده بود که نوشته اند بيش از ۴۰۰ نفراز اعضا و هواداران سازمان را لو داد. وحيد در بازجويي ها شرکت مي کرد و به شکنجه گران خط و ربط مي داد. (به گفته برخي ها در جريان وحيد افراخته براي سه هزار نفر تک نويسي شد) سوژه اول او مجاهد قهرمان صمديه بود که توسط شکنجه گران زنجير به دست و پايش بسته بودند و موقع حرکت صداي جرينگ جرينگ زنجيرهايش در راهروهاي کميته ضدخرابکاري شاه مي پيچيد. وحيد در نامه به يک سرشکنجه گر درباره صمديه نوشته است:‌ «جناب آقاي دکتر منوچهري سلام، با صمديه لباف به اندازه لازم و کافي بحث کردم هيچ دليل و منطقي براي رد عقايد من و اثبات اعمال گذشته نداشت و حتي خودش هم نسبت به گروه بدبين و نسبت به مبارزه مسلحانه کاملاً مردد بود. ولي به علت غرور و تعصب مذهبي، حاضر به پذيرش حقيقت نبود به او گفتم آن قسمت از فساد و گمراهي گروه را که قبول داري بايد در دادگاه مطرح سازي ولي او با اين بهانه که»: اين عمل به نفع رژيم تمام مي شود و من نمي خواهم قدم خطايي بردارم و... « مي خواست شانه خالي کند و... به هرحال با اين تعصب زيادي که نشان مي دهد حتي به نظر من اطلاعات خود را نيز اگر توانسته باشد به تمامي نداده است». دو اسير اکنون رو در روي هم، در آخرين آزمايش زندگي خود، قرار داشتند. يکي مجاهدي استوار که حتي عليه ترورکنندگان خود در زير شکنجه هاي سبعانه کلامي نگفت و ديگري که به خيال خود پوسته ايدئولوژي خرده بورژوازي مجاهدين را شکسته بود و به مارکسيسم رسيده بود. ما در اينجا درباره صمديه سخني نمي گوييم. او دلاوري بود که آزمايش انقلابيگري خود را به خوبي پس داد و براي هميشه جاودانه شد؛ اما به قول آن شاعره ژاپني کسي که فراموش مي کند سزاوار زندگي نيست. ذيلا وصيتنامه وحيد افراخته را بخوانيم تا بيشتر روشن شود عمق فاجعه چيست؟ او در سحرگاه ۴ بهمن ۵۴ وقتي با تعداد ديگري از قربانياني که خودش به ساواک تحويل داده بود در مقابل اعدام قرار مي‌گيرد وصيتنامه اي نوشته است که به واقع مو بر تن هرخواننده شرافتمندي سيخ مي کند. او نوشته است:
۱) از اين که امکان دارد در مقابل اعمال ننگيني که انجام داده ام به مجازات برسم شرمنده ام در پيشگاه خدا و در پيشگاه اعليحضرت، ملت ايران و خانواده ام. خدا را شاهد مي گيرم که قصدم خدمت بود ولي اکنون فهميده ام که به راه خيانت کشيده شدم و اميدوارم گناهانم را خداوند ببخشد.
 ۲) از مقامات امنيتي کميته به علت محبت ها و راهنمايي هايي که به من فرمودند نهايت سپاسگذاري را دارم، زيرا موجب شد پي به اشتباهاتم ببرم و بتوانم ذره اي از دين خودم را به مملکتم ادا کنم و مي دانم اگر نتوانند اقدامي در مورد تخفيف مجازات من به عمل آورند ناشي از بدي آنها نيست، بلکه اعمال گذشته من باعث شده است چنين مجازات شوم. 
۳) باز هم استدعا دارم اگر امکان دارد به من فرصت داده شود تا به جبران گذشته بپردازم، مخصوصاً در مورد اطلاعاتي که دارم احتياچ به مدتي وقت است تا به تکميل آن بپردازم، زيرا مجدداً شروع به نوشتن بازجويي کلي کرده و مطالب جديدي به خاطرم رسيده است. 
۴) آرزو دادم هيچ فرد ديگري به مسيري که من رفتم کشيده نشود و هر ايراني با اقدامات مفيد و سازنده خود در ساختن ايران نوين و ايراني سعادتمندتر کوشش کند و با پيروي از اصول مترقيانه انقلاب شاه و ملت و تحت رهبري خردمندانه اعليحضرت همايوني شاهنشاه آريامهر فرد مفيدي براي خود و کشورش باشد. همچنين آرزو دارم هر کسي در کنار زندگي عادي خود در صورت امکان به دستگاه امنيتي کشور در مبارزه مقدس شان با خرابکاري و تروريسم همکاري کند و مانع از اين شود که داستان غم انگيز زندگي من براي يک جوان ايراني ديگر تکرار شود. 
۵) با اين آرزو که تا لحظه اي که زنده ام به جبران گذشته بپردازم و با دستگاه امنيتي در زمينه اطلاعات و زمينه هاي ديگر اقدامات ضد خرابکاري همکاري کنم و همچون سربازي جانباز و فداکار براي شاهنشاه محبوبم و ملت عزيزم بميرم. 
۶) آرزو دارم يکي از مقامات کميته را که مرا مي شناسد ببينم و مطالبي را عرض کنم. امضا
 ۷) ديگر وصيتي ندارم». 
چهره مسخ شده يک انقلابي سابق را به عيان مي شود ديد که چگونه پس از مسخ تمام عيار حالا به مداح «مقامات امنيتي کميته (ضد خرابکاري شاه)» تبديل شده و از «محبت ها و راهنمايي هايي» آنها سپاسگزاري مي کند و داد سخن» از اصول مترقيانه انقلاب شاه و ملت و تحت رهبري خردمندانه اعليحضرت همايوني شاهنشاه آريامهر» مي دهد. ياد کرگدن شده هاي يونسکو نمي افتيد که در وصف زيبايي کرگدن سخن مي گفتند؟ غير قابل باور است اما با هزار دريغ بايد واقعيت را پذيرفت. اخوان ثالث در رثاي جهان پهلوان تختي در شعر «خوان هشتم» آنگاه که به تمثيل خيانت شغاد، برادر خيانتکار رستم که او را به چاه انداخت به رستم اشاره مي کند مي گويد: «هوم، نبايستي بينديشم/ بس که زشت و نفرت انگيز ست اين تصوير» آري تصوير خيانتکاران بسيار زشت و نفرت انگيز است؛ اما اتفاقا بايستي به آن انديشيد.
تأسفبارتر اين که ادامه دهندگان همان طريقت خائنانه به عوض اين که بر کسي که هنگام مرگ از شکنجه گرانش تشکر مي کند برچسب خيانت بزنند به توجيه خيانت مي پردازند و مي نويسند:‌ «شکسته شدن وحيد افراخته در زير شکنجه را نبايد توجيه کرد و نمي توان و نبايد هم به حساب تصميم آگاهانه و آزادانه او گذاشت، فشار زندان، شکنجه و به ويژه ترس از دست دادن جان، با تصميم آزادانه در تضاد است. آن چه او در زندان مرتکب شد، ناشي از جنايتي است که رژيم شاه عليه زندانيان به کار مي برده است که به هر حال ضعف او (توجه کنيد: ضعف و نه خيانت!) و جريان مبارزه را نشان مي دهد. دشمن شخصيت سياسي او را خرد کرد و آنچه خود مي خواست از زبان او بيان کرد. مبارزان سياسي و تشکيلاتي در واقع اندام هاي سازمان شان هستند و شخصيت سياسي شان تداوم آن است. شخصيت سياسي بسياري از آن افراد تا سالها پس از مرگ شان چه بد و چه خوب همچنان در يادهاست. يک مسأله را بايستي در نظر داشت اين است که هيچ مسئول تشکيلاتي و سازماني نيست که بر او انتقادي وارد نباشد (عجبا از اين کشف محيرالعقول!). از سوي ديگر شدت شکنجه و فشار ساواک با ميزان مسئوليت و داشتن اطلاعات فرد رابطه مستقيم دارد. بايستي يادآوري کرد که مقاومت در برابر پليس رژيم و شکنجه در زندان يک اصل است، اما فردي نيست بلکه مبارزه اي است طبقاتي و از همه مهمتر اعمال و کرداري که فرد در آخرين روزها و لحظات زندگي اش از خود نشان مي دهد، مشخص کننده دست آوردهاي مبارزاتي او در گذشته نيست. زندگي وحيد افراخته ۲۵ ساله، تراژدي زندگي يک مبارز است که گاه رخ مي دهد».
اکنون سالها از آن خيانت بزرگ که هست و نيست يک سازمان انقلابي متشکل را برباد داد مي گذرد. تجربه دردناک حاکميت خميني را هم به چشم ديده ايم؛ بنابراين سؤال مي کنيم آيا واقعا زندگي وحيد افراخته «تراژدي زندگي يک مبارز است که گاه رخ مي دهد»؟ و آيا او تغيير ايدئولوژي داده و مارکسيست شده بود؟ اي دريغ که چنين فکر کنيم. تا آنجا که به مجاهدين مربوط مي شود هيچگاه با هيچکس برسر اعتقادات قديم و جديدشان حرفي نداشته اند. هميشه هم اعلام کرده اند که مسأله ايدئولوژي امري است انتخابي و هرکس مي تواند انتخاب خود را داشته باشد؛ و فراموش نکنيم کسي را که در بحبوحه جانسوزترين خيانت ها و در شرايطي که سگ صاحبش را نمي شناخت به تنهايي، و به معناي واقعي به تنهايي، در ميان انبوه اتهامات و سيل تهمت ها فرياد برداشت که اين جريان خائنانه يک جريان اپورتونيستي است و ربطي به مارکسيسم ندارد. پس بهتر است اول از همه سردمداران جريان اپورتونيستي را با صفت «خائن» مشخص کنيم. آنها در وهله اول به خودشان و بعد به مجاهدين خيانت کردند، آنها به جنبش مسلحانه خيانت کردند و منسجم ترين سازمان انقلابي آن زمان را از هم پاشانيدند؛ و راه را براي ورود هژموني خميني باز کردند. بعد براي توجيه خارج شدن خود از صف دست به يک ضد حمله ناجوانمردانه مي زنند. اسمش را هم مي گذارند تغيير ايدئولوژي يا ديدگاه و نظرگاه. اين قبيل خائنان بدترين نوع خائنان هستند.

خائنان در شبهاي غثيان ميميرند
و هيچ پاشويهاي درمان حسرتشان 
در رهايي از بختک خيانت 
نخواهد بود.

يک نمونه متفاوت:
ما از سال ۱۳۵۰ به بعد با کساني مواجه بوده ايم که به هردليل در زير شکنجه جلادان ضعف نشان داده اند؛ اما هرگز صفت خيانت زيبنده آنان نبوده و نيست. کما اين که بعدها همين افراد توانسته اند خود را بيابند و در برخوردهاي بعدي جبران مافات کرده و حتي قهرمانانه مقاومت کرده و حتي برخي از آنان به شهادت هم رسيده اند. اين قبيل افراد بلافاصله تا فرصتي يافته اند صادقانه از خود انتقاد کرده اند و با صراحت ننگ يک ضعف را از خود زدوده اند. 
مثالها فراوان است اما به ذکر يک نمونه کفايت مي کنم. نام جعفر کوش آبادي را شنيده ايد؟ شاعري ساده و مردمي بود که به علت صميمت خود شاعر، شعرهايش به دل مي نشست. منظومه معروف «برخيز کوچک خان» يکي از سروده هاي او است. ساواک او را در سال ۱۳۵۱ دستگير کرد. کوش آبادي به دلايلي که برمن مشخص نيست ضعف نشان داد و به تلويزيون ندامت شاه آمد؛ اما بلافاصله متوجه خيانت خود شد و به انتقاد از خود پرداخت. شگفت آن که نه تنها از طرف مردم و روشنفکران بخشوده شد بلکه بر اعتبارش افزود. او شعري دارد به نام «من چه بودم، چه شدم» که نقل قسمتي از آن نشانه صداقت کامل شاعر است.

من چه بودم؟ چه شدم؟
شرم بادم که اگر چند به زور
يا خود از ترس که اندرز زبوني مي داد
همزبان گشتم من با دشمن
و سخن گفتم آن گونه که دلخواهش بود
ياوه هايي ناساز
در پشيماني و پوزش خواهي مانده ام امروز که مي بينيدم
از رفيقان محروم
شرمگين از همسر
خجل از «کاوه» که دارد پدري همچون من 
و... شما اي مردم
که به حق از من بيزاري مي جوييد.
آه... اي مردم
به شما وامي سنگين دارم
بتراشيدم با تيشه خشم
بر سرم پتک بکوبيد گران
تا دگر باره به سامان گردم
تا تلغزم ديگر در ورطه هول
تا نبازم دل در روز نبرد.

خيانت در زمانه خميني
اين را بايد پذيرفت که تا جنبش هست خيانت هم هست؛ يعني نبايد خوش خيالانه بپنداريم که خيانت منحصر به زمان گذشته است؛ و بي توقعي مان شود که چرا فلاني خيانت کرد. اتفاقا هرچه که جنبش به پيش مي رود مراحل پيچيده تري آغاز مي شود؛ بنابراين «از صف خارج نشدن» از جهتي دشوارتر و از جهتي ظريف تر مي شود. مرزبندي ها تيزتر و قاطع تر مي شود و اين وظيفه انقلابيون است که با هوشياري تمام اين مرزها را حفظ کنند. مهم تر اين که بدانيم خيانت تنها بريدن و ضعف نشان دادن زير شلاق و شکنجه نيست. پرويز نيکخواه يکي از اين قبيل خائنان شناخته شده زمان شاه است. او در زير شکنجه يا تحت فشار ساواک به خيانت کشيده نشد. گروهي داشتند که دستگير شدند. او در زندان داشت حبسش را مي کشيد. ولي ناگهان خواب نما شد که درک و دريافت جديدي از «انقلاب سفيد شاه» يافته است. بعد به همکاري صميمانه با ساواک پرداخت و در خط دادن به ساواک نقش ايفا کرد. شادروان غلامحسين ساعدي در نواري که هم اکنون در يوتوب مي توانيد بيابيدش توضيح مي دهد که در زمان شاه بعد از شکنجه هاي بسيار وقتي او را براي مصاحبه تلويزيوني مي برند مديريت برنامه اعم از سؤال و جواب به عهده پرويز نيکخواه بوده است. آيا اين قبيل کارها درک و دريافت از انقلاب سفيد شاه است؟ و آيا اشتراکي بين اقرار صريح وحيد افراخته با پرويز نيکخواه نمي بينيد؟ درنگي داشته باشيد تا در ادامه همين نوشته به نوع ديگري از اين قبيل «درک و دريافت» ها که ياوه هايي به جز توجيهاتي براي خيانت نيستند برسيم.
در زمانه خميني مقوله خيانت ابعاد پيچيده و جديدي پيدا کرد. خيانت همانقدر پيچيده شد که خود پديده خميني و ارتجاع مذهبي پيچيده بود. خميني از همان روز اول مي دانست با کي طرف است و در علن و خفا مي گفت که دشمن اش نه در غرب است و نه در شرق که در همين جا (تهران) است. مجاهدين هم خوب مي دانستند که هر حرف و عملي به غير از اين که خميني و ارتجاع را هدف قرار دهد ياوه اي بيش نيست. در واقع دو طرف جنگ کاملا مشخص بودند. مرزبندي انقلاب و ضدانقلاب، و جنبش و ضد جنبش هم از همين نقطه عبور مي کرد. خيانت و خدمت هم از مرزبندي خميني و مجاهدين مفهوم پيدا مي کرد. انبوه مصاحبه هاي تلويزيوني که اعم از مقامات سياسي و اداري تا حتي مراجع تقليد و زندانيان ريز و درشت سياسي انجام دادند هم در اين راستا بود. ولي اي کاش پروسه خائن سازي خميني و دستگاه جهنمي اش در همين حد متوقف مي شد. واقعيت اين است که دستگاههاي اطلاعاتي خميني، که شکر خدا يکي دو تا هم نيستند!، هريک به نحوي وارد شدند و متناسب با شرايط و امکانات دست به توليد «توله خائن هاي رنگارنگ» زدند. آنها پيچيده تر از آن بودند، يا در طول ساليان تجربه پيچيده تر شدند، که فقط به يک مصاحبه تلويزيوني قناعت کنند. آنها به خوبي دريافته بودند که مصاحبه تلويزيوني خائنان آنها را مي سوزاند و مطرود جامعه و مبارزان و مجاهدان مي کند؛ بنابراين به نوع جديدي از خائنان نياز داشتند تا با سياه بازي خود را در صف «اپوزيسيون» جا بزنند ولي در عمل آن کار ديگر را بکنند. لازمه پا گرفتن اين دسته از خائنان اين است که در وهله اول مقداري فحش و بد و بيراه به رژيم بدهند تا راه باز کنند حرفهاي اصلي شان بزنند. به ويژه در خارج کشور اين ضرورت ضريب بيشتري مي خورد. به همين دليل خط وزارتي معروف به ۸۰ ـ ۲۰ شکل گرفت. جا دارد به نوشته بهروز جاويد تهراني در اين باره استناد کنم که نوشت: يکبار سربازجوي وزارت اطلاعات «علوي»(نام اصلي علوي رضا سراج است که اخيرا، بعد از قيام دي ماه ۹۶، به عنوان کارشناس امور سياسي از تلويزيون رژيم سر در آورده است) که من را براي بازجويي به اتاق مخصوص برده بود بعد از قريب نيم ساعت سخن گفتن از فرصتهاي از دست رفته زندگي من و دلسوزيهاي پدرانه! براي جواني تباه شده من انگار فکر تازه‌اي به ذهنش رسيده گفت:
علوي: بهروز مي‌خواي بري خارج از کشور؟ 
من: (چون نزديک آزاديم بود خيلي مشکوک گفتم) من پاسپورت ندارم جناب علوي. بدون پاسپورت تا شمال هم نمي‌رم. 
علوي: (با عجله) پاسپورتم بهت مي‌ديم. 
من: (چون فکر کردم مي‌خواد از شر من تو ايران خلاص بشه گفتم) من پول ندارم که بخوام برم خارج. 
علوي: پولم بهت مي‌ديم. 
من: (کنجکاوانه پرسيدم) چکار بايد بکنم؟ 
علوي: هيچي. همين کاري که اين ۱۵ سال تو ايران کردي. مبارزت رو بکن. (بعد از چند ثانيه سکوت هر دونفر، ادامه داد) کنارش دوتا فحشم به سازمان بده» 
آيا به اندازه کافي روشن است؟ وزارت اطلاعات به کسي نيازمند است که خط او را پيش ببرد. براي وزارت نه عنوان مهم است و نه شکل و شمايل و نه سوابق فکري و عقيدتي. وزارت اطلاعات فقط يک چيز مي خواهد و شرط «قبول شدگي توبه» هرکس را همان گذاشته است که بازجو علوي به بهروز جاويد تهراني گفته است. «کنارش دو فحش به سازمان بده»
پس به خائناني که در اين زمانه درس کولي گري را هم بسيار خوب آموخته اند مطلقا کسي نمي تواند بگويد بالاي چشمشان ابرو است. با هزار مارک و توپ و تشر به ميدان مي آيند و حتي به شما درس مبارزه و «ضد ارتجاع» بودن هم مي دهند. براي اين که جلو هرگونه شائبه اي را بگيريم اجازه دهيد اول برخي از حرفهاي يکي از همين جانوران را مرور کنيم و بعد ببينيم شايسته چه مدارجي و مدالهايي هستند.

لطفا با دقت تمام جملاتي را که در زير مي آورم بخوانيد. تا راه باز شود حرفهاي ديگرم را بزنم

ـ سلام بر جهنم گور پدر بهشت 
ـ پس از چهل و پنج سال از مبارزه عليه رژيم محمد رضا شاه پشيمانم.
ـ اگر انتخاب بين رضا شاه دوم باشد، وليعهد سابق باشد من حتما رضا شاه دوم را انتخاب مي کنم و هيچ تعارفي ندارم
ـ تأکيد مي کنم محمد رضاشاه و فرح پهلوي بسا مترقي تر از اپوزيسيون اقاي رجوي و بانو هستند و بودند. 

نه اين که فکر شود اين حرفها را از يک نويسنده «لس آنجلسي» در آورده ام. شما مي توانيد به سايت دريچه زرد مراجعه کنيد و مصاحبه هاي اسماعيل يغمايي با همنشين هاي خودش را بخوانيد و ببينيد فضاحت به کجا کشيده شده است. براي اطمينان خاطر خوانندگان بخشهاي ديگري از حرفهايش را نقل مي کنم:
يغمايي با همان احساس مسئوليت نوع وحيد افراخته مي نويسد: «ممکن است اين حضراتي که من نقد مي کنم بگويند آقا اين اعتقاد ما است. اعتقاد که آزاد است. بالاخره دموکراسي پلوراليسم سکولاريسم بنده صريحاً مي گم. مي گم شما غلط کرديد. شما بقال محله که نيستيد. صد هزار سرو بلند بالاي اين مملکت را بدنبال اين چرنديات به کشتارگاه ها روانه کرديد و الان کيسه هاي خون خواهر و مادر و پدر مادر ما رو شونه هاتونه و مشغول معامله و زندگي خودتون هستيد. آن هم با کثيف ترين ديکتاتورها» غافل از اين که چهل و اندي سال پيش و قبل از اسماعيل يغمايي وحيد افراخته نوشته بود: «آرزو دادم هيچ فرد ديگري به مسيري که من رفتم کشيده نشود و هر ايراني با اقدامات مفيد و سازنده خود در ساختن ايران نوين و ايراني سعادتمندتر کوشش کند و با پيروي از اصول مترقيانه انقلاب شاه و ملت و تحت رهبري خردمندانه اعليحضرت همايوني شاهنشاه آريامهر فرد مفيدي براي خود و کشورش باشد». نوشته يغمايي يک جمله از وصيتنامه وحيد افراخته کم دارد:‌ «با اين آرزو که تا لحظه اي که زنده ام به جبران گذشته بپردازم و... و همچون سربازي جانباز و فداکار براي شاهنشاه محبوبم و ملت عزيزم بميرم»
به خاطر مي آوريد که سينه چاکان وحيد افراخته نوشته اند:‌ «معتقد بود که مبارزه مسلحانه بر ضد رژيم شاه غلط است، خودکشي و به کشته دادن بهترين فرزندان مملکت است. پشيمان است که اين قدر دير فهميده و حالا سعي مي کند جلوي اين حرکت غلط را بگيرد» و حالا يغمايي نوشته است: «به عنوان يک زنداني سياسي سابق محمد رضاشاه پهلوي که در ساواکش شلاق خورد، دندونش شکست و رفت زندان، دو سال زندان بود و پنج شش ماه ملي کشي کرد بدون تعارف درود خود را نثار آخرين شهريار ايران بکنم. درود بر او باد بدون تعارف»
ـ وحيد افراخته نوشته بود:‌ «از مقامات امنيتي کميته به علت محبت ها و راهنمايي هايي که به من فرمودند نهايت سپاسگذاري را دارم» حالا يغمايي مي نويسد: «سرهنگ شيخان رئيس ساواک مشهد پس از آزادي گروه ما را خواست (که همه شان را خميني کشت بجز يکي اش را) گفت ببينيد شما بهترين بچه هاي مملکت هستيد ميهن پرستيد ولي داريد اشتباه مي کنيد. اين حرف رئيس ساواک شاه بود». احساس نمي کنيد که مسخ اين يکي بسا بيشتر و عميق تر است؟ و آيا کسي را ديده ايد که اين چنين دست خونين شکنجه گران را بشويد؟ 
زياد تعجب نکنيد! وقتي يک انسان مسخ شود بي دنده و ترمز هم مي شود. مي نويسد: «روح محمدرضا شاه شاد، يادش گرامي، اي کاش سقوط نکرده بود و اي کاش مانده بود و ايران به اين منجلاب کثيف نمي افتاد»؛ و بالا مي آورد که:‌ «نه تنها تاج شاه را هزار بار بر تر از عمامه خميني و حتي آخوندهاي مترقي مي دانم بلکه من براي تاج ديکتاتوري چون داريوش و کمبوجيه بسا ارزشي بيشتر قائلم تا دستار و عباي تمام پيامبران از آغاز تا پايان». همچنين: «... پس درود بر شاه»؛ و «من ديکتاتوري محمدرضا شاه را بهتر مي دانم» سينه چاک داده جديد قاتل حنيف نژادها و سعيد محسن ها و احمدزاده ها و بيژن جزني ها و صدها و روشنفکر انقلابي ديگر را بايد تبرئه کرد و نوشت: «شاه بهترين شاه ديکتاتور پس از سقوط دولت ساساني بود» و اگر اين هم کافي نبود بايد او را بالاي سر تمام ديکتاتورهاي منفور قرار داد و اضافه کرد:‌ «کارنامه ديکتاتوري و کشتار و جنايت محمد رضا شاه از اکثريت قريب به اتفاق ديکتاتورهاي معاصر او مانند پينوشه، فرانکو، صدام، ايدي امين، چومبه، ملک حسين، سالازار، سرهنگان يونان، چائوشسکو و...بسيار سبک تر است».. حالا اگر يک نفر بپرسد آقا اين وسط تکليف مصدق چه مي شود؟ يغمايي پاسخ آن را هم در آستين دارد:‌ «محمد رضا شاه اشتباهات فراواني داشت، سرکوب مصدق از زمره بزرگترين اشتباهات او بود»؛ اما بلافاصله براي جلوگيري از هرگونه سوتفاهم بايد اضافه کرد:‌ «مصدق نه مقدس بود و نه بي ايراد». 
با همه اين اوضاع و احوال يغمايي مدعي است که هنوز «سلطنت طلب» نيست. اسم خودش را هم يک جا «حقيقت جو» مي گذارد و جاي ديگر خودش را «سوسياليست معتدل» معرفي مي کند. ما هم اصلا اصراري نداريم که به او انگ «سلطنت طلب» ي بزنيم. او محکوم است براي دريافت ويزا از طرف يهودا و ورود به جهنم از تک به تک اعتقادات گذشته توبه کند. آنها را ملوث کند و به بوي تعفن خود بيالايد. چند نمونه «نفرت انگيز و زشت» ي را که اخوان ثالث اشاره کرده بود مرور مي کنيم: 
¬ـ نوشته است:‌ «به عنوان يک فرد اگر من نگاه الآنم را داشتم، نگاهي که ۳ ـ ۴ ساله دارم، سال ۶۵ اگر آقاي رجوي تصميم مي گرفت به عراق بره من با نگاه کنوني جدا مي شدم و به عراق نمي رفتم، به مملکتي که با ايران درحال جنگه بمباشو ميريزه رو سر مردم نمي رفتم» به راستي جنگ آن سالها بين عراق و ايران بود؟ اين وسط خميني چکاره بود؟ بايد البته خميني را ناديده گرفت و اصرارهاي خائنانه و ضد ملي و ضدانساني او برادامه جنگ را با ديده اغماض نگريست، و اشک تمساح ريخت که بمبهاي عراق بر سر مردم ريخته مي شد. در اينجا ما يک احسنت به اطلاعات لعنتي آخوندي بدهکاريم که توانسته صورت مسأله يک جنگ ضد ميهني را، با همه کشتار و ويراني خانمانسوزي اش، به اين صورت به خورد يغمايي بدهد. به اين ترتيب ما مجازيم که در ادامه تحليل بي بديل خائن تازه به دوران رسيده از زبان وحيد افراخته بنويسيم: «از اين که امکان دارد در مقابل اعمال ننگيني که انجام داده ام به مجازات برسم شرمنده ام در پيشگاه خدا و در پيشگاه اعليحضرت، ملت ايران و خانواده ام. خدا را شاهد مي گيرم که قصدم خدمت بود ولي اکنون فهميده ام که به راه خيانت کشيده شدم و اميدوارم گناهانم را خداوند ببخشد.» همچنين نبايد فراموش کرد که «نگاه ۳ ـ ۴ ساله» اخير يغمايي ما را باز هم به ياد وحيد افراخته مي اندازد که يکي از اعضاي خانواده او در توصيف «عواطف انساني» ش! نوشته است: آنچه که از گفته هاي وحيد بخاطر دارم اين بود که زير فشار شکنجه و زندان نيست که تغيير عقيده داده بلکه در ۲۰ روزي که در بيمارستان بوده، وقت جمع بندي داشته که هرگزدر بيرون و زندگي مخفي اين وقت و آزادي فکري را نداشته، همچنين اطلاعاتي که در زندان از زنداني هاي ديگر و از خود ساواک به دست آورده به اين امر کمک کرده است. براي اولين بار فرصت فکر و جمع بندي پيدا کرده، کاري که در زندگي مخفي پيدا نمي کرده! وگرنه به همين نتايج نمي توانسته برسد.

معتقد بود که مبارزه مسلحانه بر ضد رژيم شاه غلط است، خودکشي و به کشته دادن بهترين فرزندان مملکت است. پشيمان است که اينقدر دير فهميده و حالا سعي مي کند جلوي اين حرکت غلط را بگيرد، با بحث کردن و حرف زدن با زندانيان فعلي (که چقدر براي ما زنداني ها اين کار بد بود و حتي ما خواهر و برادرها با وحيد همان طور رفتار کرديم که با ساواکي ها) و سمپات هايي که مي تواند آنها را به زندان کشانده و بيدارشان کند! پشيمان بود که چرا زودتر به اشتباهش پي نبرد تا بهرام، شهرام و ديگر سران را مانع ادامه اين مبارزه واهي شود».

دستاوردهاي گهربار يغمايي هم مطلقا «زير فشار شکنجه و زندان» به ايشان الهام نشده. اين درک و دريافتها ويژه تمام خائنان و بريدگاني است که تا وقتي با جنبش بوده اند «آزادي فکر» نداشته اند و بعد از پشت کردن به تمام ياران و همسنگران سابق خود «براي اولين بار فرصت فکر و جمعبندي پيدا کرده اند». 
ـ يغمايي آدم بسيار منصفي است. ولي اين انصاف را براي «خاندان جليل سلطنت» مي خواهد. خانداني که توسط مردم ايران بسا و بسا مورد ظلم و تعدي قرار گرفته است. خانداني که مظلومانه توسط يک مشت مردم نمک نشناس، بعد از آن همه خدمت و چه و چه و چه، با يک تيپاي تاريخي به بيرون رانده شدند؛ بنابراين يغمايي به ما که احتمالا از غير منصفان هستيم سفارش مي کند:‌ «مردم در زمان محمدرضا شاه زندگي راحتي داشتند. نقد بکنيم محمدرضا شاه را، رضا شاه را، ولي انصاف داشته باشيم»؛ و در جاي ديگر در دفاع از قاتل فرخي يزدي ها و ميرزاده عشقي ها و دهها و صدها روشنفکر ديگر مي نويسد:‌ «رضا شاه سکان دستش بود؛ اما بايد يادمان باشد که رضا شاه هفت تا معلم داشت و شخصيتهايي که از درون انقلاب مشروطيت بيرون آمده بودند و يک عده را به فرنگ فرستادند وآنها زمينه را آماده کرده بودند البته رضا شاه به اين موضوع آهنگ بيشتري مي دهد و...»

اما، با وجود اين همه مزخرفات مشمئز کننده هنوز کافي نيست. يهودا براي اطمينان از مسخ کامل العيار «داوطلب ورود» جديدش به بسا چيزهاي ديگري نياز دارد. يغمايي مصمم تر از هميشه براي ورود به جهنم کاسه ليسي مي کند که:
ـ هزاري بگوييم خميني دزد انقلاب است. به هر حال اين‌ها بورژوازي وابسته به رژيم شاه را کنار زدند و خرده بورژوازي شهري به زعامت آيت‌‌الله خميني سر کار آمد. 
حالا اگر از يغمايي بپرسيم چرا نبايد بگويي خميني دزد انقلاب است؟ جوابي مي دهد که شاهد قهقهه علفهايي خواهيم بود که بر سرمان سبز شده «وقتي مي گوييم دزد انقلاب ايران خودمان را از زير تيغ در مي بريم» عجبا! تا آنجا که ما يغمايي را ديده و مي شناسيم مطلقا اهل «زير تيغ دادن خود» نبوده و تهمت اين ناپرهيزي ها به او مطلقا نمي چسبد. زير تيغ دادن، ويژه مجاهديني است که بايد خار بخورند و بار ببرند. آخر سر هم مورد طعنه و تهمت کساني قرار گيرند که در صف انتظار جهنم لحظه شماري مي کنند.
ـ اما اين که تنها از «شهريار دادگستر» و «پدر تاجدار» شان تعريف و تمجيد کنيم کافي نيست. يک چيزي بايد گفت که نقد و امروزي باشد. يغمايي اين نکته ظريف تر از مو را خوب دريافته است. بخوانيم: «در مورد وليعهد سابق ايران آقاي رضا پهلوي ايشون چيزهاي مثبتش اين است تاريخ گذشته ايران را دارد من به صراحت گفتم محمدرضا شاه بهترين ديکتاتور تاريخ معاصر ايران بود. کارهاي مثبتي کرد و ديکتاتور هم بود. آقاي رضا پهلوي نژاد را... اصلا لکه سياهي در کارنامه اش نيست» قبلا هم که تضمين داده بود اگر انتخاب خودش باشد حتما «رضا شاه دوم» را انتخاب مي کند؛ و ما با اين انتخاب معناي دايه دلسوزتر از مادر را هم فهميديم. طرف خودش، که حتما هزار بالا و پائين سياسي چرتکه انداخته، مي آيد مي گويد من «شاه نيستم» بعد يغمايي قسمش مي دهد که نه بابا جان تو شاهي و ماهي و اين هم که مي گويند «ميگن ايشون آلترناتيو استعماري است» نبايد گوش داد حرف زياد است. بلکه «بايد درنگ کرد» ضابطه انصاف داشتن را هم که قبلا به ما آموخته بودند. 
رسوايي «انصاف» يغمايي چنان بالا مي گيرد که مورد اعتراض مراجعه کنندگان به سايت يا شنوندگان حرفهايش مي شود. مقر مي آيد که:‌ «کلي به من پيام دادند که چرا پيام وليعهد را گذاشتي پيام فرح پهلوي را گذاشتي پيام بني صدر را گذاشتي گفتم اينها اطلاع رساني است بايد گذاشت» البته بلافاصله ضابطه قبلي را هم يادآوري مي کند: «در ضمن منصف باشيم».
اما همه اين مزخرفات گرهي از کار يغمايي باز نمي کند. يهودا در اين مورد بسيار سخت گير و جدي است؛ بنابراين بايد به اصل قضيه بازگشت:‌ «خميني در خرداد سال ۶۸ مرد. ببينيد... دو ميليون نفر از مردم در تشييع جنازه خميني شرکت کردند که کمترين رقم بود و فيلمش را هم ما ديديم، ببينيد اين نشاندهنده اين است که يک اشتباهي رخ داده!» اين را مي گويند با يک تير دو هدف زدن. اول اين که ثابت مي کند خميني حتي در سال ۶۸ چه پايگاه عظيم توده اي داشته است و دوم اين که مجاهدين در شناخت تعادل قوا در ۳۰ خرداد ۶۰ اشتباه کرده اند. با وجود اين از نظر يهودا اين فقط يک گام است. مفهوم است، ولي کافي نيست. يغمايي بايد انگشت خودش را بيشتر از اين حرفها در حلقش فرو کند. خودش گفته که «تعارفي ندارد»! بنابراين مي نويسد: «بزرگترين خطربه نظر من بي ايدئولوژي بودن است. سازمان مجاهدين مطلقا ايدئولوژي ندارد» به نظر مي رسد واژه «تعارف» به اشتباه به کار برده شده. در واقع آن چيزي که يغمايي ندارد «حيا» است و نه «تعارف» بله حالا يواش يواش دارد بدمستي سر شب شروع مي شود. چنين موجود فلک زده و حقيري که همه چيز خود را در يک قمار خائنانه از دست داده است بايد بنشيند برکرسي يک خبره استراتژيک و ريشي بجنباند که:‌ «به نظرمن سازمان مجاهدين بعداز ضربه موسي درداخل ايران شکست خورد و اين شکست را ما سالها نفهميديم» دريغ که ادب اجازه نمي دهد از همان تعبيرات و واژه هاي خود او استفاده کنيم. والا مي گفتيم به جاي اين شکر خوري ها بهتر است برود با همان چيزهايي که گفته، و ما نمي گوييم، سه تارش را بزند؛ اما وقتي کسي شرم را خورده و حيا را بالا آورده باشد با وقاحت تمام به شکرخوري هايش ادامه مي دهد: «انقلاب ايدئولوژيک اگرمحتوايي داره بيبينيد، اسناد هست، صدها ساعت، شايد چند هزار ساعت فيلمبرداري شده، عوض دشنام دادن و بد و بيراه گفتن و شعار دادن حداقل يک خلاصه اي از اين جلسات رو که ما اشاره اي به بعضي هايش داريم بردارن پخش بکنند، رک وپوست کنده بگند آقا ما چي ميگيم چرا همه چيز بايد پنهان بمونه، گوش فلک کر شد از انقلاب ايدئولوژيک» شگفتا از اين همه کوري و کري مصلحتي بودن. با وجود اين همه فيلم از نشست هاي دروني مجاهدين، با اين همه سخنراني ها که در نشست هاي دروني مجاهدين منتشر شده باز هم يک نفر پيدا شده و مدعي است «همه چيز پنهان» است. راستي مجاهدين چه ناگفته و پنهاني را دارند که انتشار عمومي نداده اند. تنها يک ذهن بيمار و يک انسان مسخ شده و يک کوتوله سياسي که در ادامه راه خيانت باري که انتخاب کرده به شدت کم حافظه هم شده چنين دعاوي ابلهانه اي را مي کند. از قديم گفته اند که کر مصلحتي دوا ندارد. براي همين هم وقتي به ارزيابي خواهران و برادران مجاهد مي پردازد با بلاهت غير قابل تصوري سطح درک و شعور خود را از مجاهدين به نمايش مي گذارد و مي نويسد: «يکيشون صحبت مي کردند، خانم ۴۰ ـ ۴۲ ساله اي که ۳۰ سال در تشکيلات بوده، ازش سوالاتي کردم. بسيار انسان والا و شريفيه. هيچ چيزي رو نمي تونست جواب بده، ازسياست و از اقتصاد ازشرايط اجتماعي...» 
نمونه ديگري از افاضات يغمايي را بخوانيم که نمايشي است از کودني روستايي آدمي که تازه به شهر رسيده و غرق شگفتي هاي آن شده است:‌ «پس از ۵۰ سال ميان رسما اعلام مي کنند که آقا خواهران ما «کلفت اول» ند «کلفت دوم» ند مسئول اول ما هم کلفت اوله، آخه اين چه ترميه که شما بکار مي بريد؟ مگر کلفت ميتونه مملکت رو اداره بکنه؟» ملاحظه مي کنيد که مدعي تاريخ شناسي و تاريخ پژوهي چقدر کم حافظه است؟ يادش رفته که ستارخان مي گفت:‌ «من سگ توده هستم و مي خواهم پاسبان اين توده باشم» همچنين فراموش نکنيم که مصدق هم خود را «نوکر مردم و نخست وزير ملت» مي دانست؛ بنابراين تا آنجا که به مجاهدين مربوط مي شود از آنجا که خود را از فرزندان تاريخي ستار خان و مصدق مي دانيم وقتي نياي مبارزاتي مان خود را «سگ توده» و «نوکر ملت» مي خواند براي ما «نوکر» ي يا «کلفت» دومي رده بسيار بالايي است. ما به اين رده براي خلقمان افتخار مي کنيم. 


اسفنجهاي اشباع شده از ادرار و زهر
با غوغاي پتيارگان 
و قال و قيل کلامشان 
که سرگين گاوي است ابلق با عمامهاي سفيد 
در زروقهاي گلاب و عنبر
برادههاي عفوني ندامتهايشان را ميفروشند.

ـ «مجاهدين تاريخ ۵۰ ساله دارند در هيات يک اپوزيسيون و نيروي جنگاور. کارکرد اينها کارکردي ست مذهبي و اسلامي که اينجا بدشانسي آورده اند. به نظر من دورانش در سياست سپري شده و در حال سپري شدن است و هر اتفاقي بيفته در ايران کسي ديگر به اسلام سياسي و انقلاب مطمئنا توجهي نخواهد داشت» البته او حق دارد و درست مي گويد که: «اينها تشکيلات نيرومندي دارند اينها امکانات مادي بسيار خوبي دارند اينها بسيار هوشيار شده اند در طول چهل سال گذشته در کار سياست و مي دانند که نبردشان نبرد مرگ و زندگي است و اگر ببازند هيچ اثري از آثار سازمانش شان نخواهد ماند» اين مورد از معدود حرفهاي درست يغمايي است. مجاهدين در کارشان که همان مبارزه با رژيم آخوندي است بسيار خبره شده اند. چشم تمام خائنان کور تشکيلات بسيار قوي هم دارند. خوب هم مي دانند نبردشان با آخوندها و کليه محصولات آخوندي نبرد مرگ و زندگي است. ولي علاوه براين «اگر ببازند» را مطلقا باور ندارند. برعکس ترديد ندارند که آخرين نفرشان آخرين نفر رژيم آخوندي را به زمين خواهد زد. آن وقت يکي از حرفهاي استثنائا درست يغمايي تحقق مي يابد. او گفته است: «روزگاري که رژيم سقوط کند پرونده ها رو خواهد شد. وزارت اطلاعات را مي کشند بيرون مدارکش را و معلوم ميشه که کي اطلاعاتي است؟ کي اطلاعاتي نيست و آن مزدوران واقعي که پس از ساليان مبارزه سر بر آستان خامنه اي گذاشتند حتما بايد در دادگاههاي عادله و دمکراتيک محاکمه بشوند و شرايط شرايطي است که نميشه اين بازي را ادامه داد» ما که براي تشکيل چنين «دادگاه عادله و دموکراتيکي» روزشماري مي کنيم و خطاب به «آن مزدوران واقعي که پس از ساليان مبارزه سر بر آستان خامنه اي گذاشتند» مي خوانيم:

خائنان،
در انکار نيمة باقي راه، 
مرداب کفتاران و لاشخواران را
بر سر تکه گوشتي از جسد شهيدان مغشوش ميکنند.
و دريوزة غرامت راه رفتهاند
از بي مرگاني تف کرده بر بقاي خفت بار.

درخواستم اين است که يک بار ديگر جملاتي را که از مصاحبه ها و حرفهاي يغمايي نقل کردم بخوانيد و در تک به تک کلماتش تأمل کنيد. فارغ از همه گفته ها و ناگفته، و کرده ها و ناکرده ها، چنين موجودي چه مي تواند باشد؟ يک مبارز؟ يک روشنفکر؟ يک زنداني سابق زمان شاه؟ يک شاعر يا محقق تاريخ؟ از نظر من تنها يک کلمه سيماي اين فرد را مشخص مي کند. «خائن»! او نه شاعر است و روشنفکر و محقق و نه حتي يک سلطنت طلب معتقد! و نه يک مأمور بي جيره مواجب «اتاق مبارزه با نفاق»، و نه آن چنان که خود ادعا مي کند «سوسياليست معتدل جمهوريخواه». چنين موجودي قبل از هرچيز يک «خائن» است و بعد از اين است که بقيه مشخصاتش چهره مي نمايد. چنين موجودي بردرگاه دوزخ به انتظار ايستاده تا با کاسه ليسي قاتلان بهترين فرزندان ميهنش، که همان دوستان سابق او بودند، شايد که در کنار سردمدار تاريخي اش «يهوداي اسخريوطي» عطشي فروبنشاند. او چوب نقض عهدها و مرزشکني هايش را مي خورد و به همين دليل نه يک مخالف سياسي و حتي ايدئولوژيک و نه يک شاعر روشنفکر که درمانده حقيري است در دوزخ لعنت زده خود دست و پا مي زند و با نفسهاي مسمومش بر سرناي کينه و نفرت مي دمد.

اما واقعيت و واي بر واقعيت:
همه اين ادعاها و راست و دروغ به هم بافتن ها را کنار بگذاريم و ببينيم اين موجود با اين اوصاف و افکار چگونه موجودي است؟ چه مسيري را طي کرده؟ و چرا به چنين فلاکتي افتاده است که هرچه کاسه ليسي شيخ و شاه را مي کند رانده و مطرودتر مي شود.
محض اطلاع کساني که نمي دانند بگويم من با اين موجود از سال ۵۸ در ساختمان بنياد علوي تهران آشنا شدم. مسئول تشکيلاتي او بودم و تا آخرين روزي که به طور کامل بريد و رفت با او نزديکترين روابط را داشتم. بنا به خصلت کارمان که نوشتن و سرودن بود با هم بسيار گفتگو داشتيم و بنا به اعتراف خودش و کليه کساني که همه ما را مي شناختند بهتر از همه کسان ديگر او را مي شناختم. واقعيت اين بود که طي اين سالها من همواره حامي و پشتيبان تشکيلاتي او بودم. هستند دوستان مشترک آن روزگار که همين الان گواهي مي دهند که بعد از بريدن يغمايي سفارشش را به آنها مي کردم و تأکيد داشتم که براي جلوگيري از سقوط بيشترش هواي او را داشته باشند. با يادآوري اين نکات مي خواهم براين نکته تأکيد کنم که شناختم تنها تحليل تئوريک يک خائن نيست. برداشتهايم مبتني بر يک شناخت نزديک و رابطه چندين ساله است. البته طي سالهاي سقوط و انحطاط يغمايي، با اين که مي دانم وقتي انساني مرزهايي را زير پا بگذارد مجازات اتوديناميک مرزشکني اش از اين بهتر نمي شود، اما باز هم بارها از خود پرسيده ام که آيا براي جلوگيري از اين سقوط دردناک مي توانسته ام کاري بکنم و نکرده ام؟ و در پايان همه کنکاشهايم به اين نتيجه رسيده ام که تمام قصه انسانها در انتخابهايشان خلاصه مي شود. فرق ما، به عنوان روشنفکران آن هم از نوع پيشتاز و انقلابي اش، با توده ناآگاه مردم در همين است. زندگي آنها را يک جبر مطلق و تا حدي گريزناپذير رقم مي زند در حالي که زندگي ما را انتخابهايمان مشخص مي کند. زندگي توده ناآگاه را برايش مي نويسند و ما به عنوان عنصر آگاه و انقلابي هستيم که زندگي و سرنوشت خود را رقم مي زنيم؛ بنابراين ايمانم به آن آيه مبارکه صدبار بيشتر شده است که خدا خطاب به پيامبر مي گويد تو نمي تواني مردگان و يا کساني که (انتخابشان را کرده و) پشت کرده و به راه ديگري مي روند را بشنواني. (سوره نمل آيه ۸۰).
مي خواهم نتيجه بگيرم که يغمايي تا موقعي که انتخابش را عوض نکرده بود در ميان ما بود. بد و خوب با همه کاستي ها و کژي ها يکديگر را تکميل و کمک مي کرديم؛ اما واقعيت اين است که يغمايي از يک نقطه مرزهايي را زير پا گذاشت که نتايج اتوديناميکش همين است که مي بينيم.
من اگر بخواهم جمعبندي خودم را از علت اصلي اين «مسخ» دردناک بگويم اول انتخاب و دوم عدم صداقت است. او در تمام طول زندگي اش که با مجاهدين بود از يک بحران هويتي هولناک رنج مي برد. هيچگاه به معناي واقعي انتخاب نکرد که يک مجاهد باشد. معناي اين جمله را بايد به صورتي عميق درک کرد. وقتي مي گوييم «مجاهد» ارزشها و ويژگي هاي مشخصي را مي گوييم که ممکن است خيلي ها با آن موافق نباشند؛ اما اگر داعيه «مجاهد» بودن داريم موظف به رعايت آنها هستيم. دو جايه نمي شود خورد. يغمايي از همان اول رابطه اش با سازمان از اين تضاد رنج مي برد. نتوانست بين «شاعر يا مجاهد» بودن اول (تأکيد مي کنم) اول مجاهد بودن را انتخاب کند؛ و البته که اين روند تا ابد نمي توانست ادامه يابد. در يک نقطه، که بعد به آن اشاره خواهم کرد، اين تضاد بالغ و به تعارض کشيده شد؛ و در اوج اين تناقض بود که يغمايي انتخاب خود را کرد. از صف مجاهدين خارج شد و فراموش کرد که در سالياني که ميان مجاهدين بوده است به مدد امتيازات ويژه اي بوده است که از بالا تا پائين سازمان به او پرداخت مي کرده اند. داستان اين پرداختها به حدي بود که صداي بسياري از مجاهدين ديگر را در آورده بود. او بايد به ياد داشته باشد که تا چه حد از امکانات رفاهي گرفته تا پشتيباني کاري و اجرايي کارها برخوردار بود. چگونه وقتي همه مجاهدين در اتاقهاي جمعي، چند نفر چند نفر، در يک اتاق کار مي کردند به يغمايي اتاق تکي داده مي شد و او با دست باز به اين طرف و آن طرف مي رفت و تابع هيچ مقررات و برنامه اي نبود. يغمايي بايد به ياد آورد که وقتي تمام مجاهدين به دنبال تأمين مالي سازمان به سخت ترين کارها و يا به کارهاي مالي مي پرداختند حتي يک روز در اين سختي ها شرکت نداشت. نمي دانم او به خاطر مي آورد يا نه که من و تعداد ديگري از خواهران و برادرانم از سال ۱۳۶۲ در ترکيه شروع به جمع آوري خاطرات مبارزات و زندان مجاهدين کرديم تماما به عنوان خوراک آماده به او تحويل داديم و او هم با رندي تمام گفت:‌ هرکس را بهر کاري ساختند! کار من نوشتن است؛ و اين چيزي بود بالکل متضاد با فرهنگ مجاهدين. يغمايي بگويد در تمام سالهاي بودنش با مجاهدين در کدام درد و رنج آنها سهيم بود و يک قدم براي آنها برداشت؟ يغمايي خود را موظف به رعايت ضوابط و مرزبندي هاي همين مسائل تا مسائل حساس ايدئولوژيک نمي ديد؛ و بالاخره مگر چند بار مي شود بريد و رفت بعد از مدتي به التماس افتاد و برگشت. اين تذبذب هويتي نهايتا به يک سمت بايد حل شود؛ مثلا همه مي دانند که اولين شرط مجاهد شدن و ماندن «جان برکف» ي است؛ يعني اولين قدمي که هر انساني بايد بردارد تا وارد دنياي مجاهدين شود اين است که جانش کف دستش باشد. ولي آيا يغمايي اين گونه بود؟ يادم هست يک بار در بغداد بوديم در بحبوحه جنگ خميني و عراق، رژيم موشکي به سمت بغداد شليک کرد. موشک در نزديکي يکي از ساختمانهاي مجاهدين فرود آمد و خسارتهايي برجاي گذاشت که داستاني جداگانه دارد؛ اما خوشبختانه به ساختمان ما آسيبي نرسيد. چند ساعت بعد به اتاق يغمايي رفتم. ديدم يک مجسمه فلزي کوچک را که هميشه روي ميزش بود در ميان انبوهي پارچه پيچيده است. از او علت را پرسيدم گفت اگر رژيم يک موشک ديگر بزند و باعث شود اين مجسمه فلزي پرتاب شود ممکن است به شقيقه من بخورد و بميرم! من از اين همه جبن و ترسويي شاخ در آوردم. همان شب يغمايي به قاسم (برادر بزرگوارم محمدعلي جابرزاده که آن زمان مسئوليت کل تبليغات را به عهده داشت) مراجعه و اعلام بريدگي کرد. سازمان هم گفت بفرماييد و ايشان را به پاريس فرستاد؛ و بعد از مدتي البته هواي پاريس دلش را زد و دست از پا درازتر بازگشت. ما هم با همهّ تناقضي که داشتيم به سفارش شخص برادر مسعود او را پذيرفتيم؛ و باور کنيد ديگر حسابش از دست در رفته بود که اين رفت و برگشت چند بار انجام شد. نمونه ديگر تا حد بسيار زيادي مضحک است. او در زير يکي از شعرهايش محل سرودن شعر را «کلکته» نوشته بود. يکي از دوستان گاف را گرفته بود که يغمايي براي چه به هندوستان سفر کرده است؟ يغمايي از کوره در رفت و فحش را کشيد به جان آن بنده خدا و گفت من به خاطر مسائل امنيتي گاهي محل سرودن شعرهايم را مکانهاي جعلي مي نويسم؛ و بر ما معلوم نشد که چه خطر امنيتي در قلب پاريس يا لندن ايشان را تهديد مي کرده است؟ جز ترس از مرگ و زبوني تا اين اندازه؟ مقايسه کنيد با نامه مبارز قهرمان فرهاد وکيلي که در زندان دژخيمان و در آستانه اعدام نوشت: مرگ اگر اژدهاست در دل من مورچه اي است بي آزار.

بي مرزي هاي يغمايي:
بي مرزي هاي يغمايي از همان سالها هميشه او را از ما جدا مي کرد. خودش برايم تعريف کرد که در بحبوحه انقلاب ضدسلطنتي، حبيب يغمايي که نسبت فاميلي نزديکي با او داشت و مجله يغما را منتشر مي کرد، گويا عکسي از شاه منتشر کرده بود و همين هم باعث شد که روزنامه اش تعطيل شود. البته حبيب يغمايي از زمره استاداني بود که ارتباطات بيشتري با شاه و حکومت آن زمان داشت ولي اين کارش به صورتي آشکار ضدانقلابي بود؛ اما هرچه کرديم که يغمايي حداقل اين کار را محکوم کند حاضر نشد محکوم کند. من فکر مي کردم به خاطر تعلقات خانوادگي و روحيه روستايي است که از اين کار طفره مي رود؛ اما اشتباه مي کردم. اسم اين کار بي مرزي بود. چيزي که نمونه بسيار گزنده ترش را در مورد برادر بزرگترش ديديم. برادر بزرگ يغمايي عضو يا رئيس انجمن نجات (متعلق به وزارت اطلاعات) در يزد شده بود. براي او دام پهن مي کرد و پيغام پشت پيغام که يغمايي را ببراند. حتي گويا به اشرف هم رفته بود و خواستار ملاقات با خواهر مجاهد اکرم حبيب خاني شده بود که آن خواهر بزرگوار نپذيرفته و آنها را به عنوان فرستادگان وزارت اطلاعات رد کرده بود؛ اما اي دريغ که يغمايي خودش کلامي در مرزبندي با اين «نابرادر» به زبان بياورد. تا همين الان هم همين پل حفظ شده است. البته حتما وزارت اطلاعات و احيانا خود يغمايي من، و ما، را متهم به اين مي کنند که به خانواده و عواطف خانوادگي توجهي نداريم و... از آن قبيل مارکها که حتما شنيده ايد؛ اما براي ما روشن بود و هست که چيزي که مطرح نيست عواطف خانوادگي است؛ و به راستي مگر ما حتي به لحاظ سياسي به نفعمان است که دست رد به سينه برادر و خواهر و مادر و پدرمان بزنيم. ما از خدا مي خواهيم ارتباطات خود را از اين طريق گسترش دهيم و شبکه هاي اجتماعي خودمان را وسيع تر کنيم. پس علت چيست که دست رد به ديدار سينه پدر و مادري رنجديده مي زنيم. غير از اين است که دست وزارت اطلاعات را در اين قبيل موارد مي بينيم و قطع مي کنيم؟ به نمونه ديگري از اين بي مرزي هاي يغمايي توجه کنيد تا روشن تر شود چه مي گويم: چند سال پيش خانمي به نام فريبا هشترودي، عضو شوراي ملي مقاومت بود، در آن زمان هنوز اطلاعاتي نشده و به ايران نرفته بود، کتابي نوشت و گويا جايزه اي برد. آن زمان ما در منطقه بوديم و گزارش اين مسأله در نشريه مجاهد هم چاپ شد. از آنجا که من سوابق اين خانم را به هر لحاظ خوب مي شناختم بسيار برآشفتم. نامه اي به برادر مسعود نوشتم و با صراحت تمام کليه حرفهايي را که داشتم زدم. بعد هم به گزارش درج شده در نشريه مجاهد اعتراض کردم. فکر مي کنيد برادر مسعود با من چه برخوردي کرد؟ من آماده انتقاد بودم؛ اما برادر مسعود برايم پيام فرستاد و من را به خاطر صراحتم مورد تشويق قرار داد و من را متقاعد کرد که تا وقتي او عضو شورا و متحد ماست ما بايد مشوق باشيم و از من هم خواست تا براي آن خانم پيام تبريکي بنويسم. فکر همه جورش را کرده بودم به غير از اين يکي. مأموريت سختي بود؛ اما به خودم قبولاندم که حتما حکمتي در کار است که برادر مسعود چنين مي خواهد. انجامش دادم. چند سال بعد همين خانم بعد از حوادث ۱۷ ژوئن ۲۰۰۳ به شدت ترسيد، شايد هم علت دستور رسيده اي بود که من خبر ندارم، و شورا و همه عهد و پيمانهايش را فراموش کرد و گذاشت و رفت. چندي بعد خبر رسيد که عليا مخدره براي بازگشت ملک و املاک پدري به ايران رفته. بعد هم عکس خانم در حالي که روسري به سر داشت در مصاحبه با هاشمي نژاد دبير کل انجمن نجات وزارت اطلاعات منتشر شد؛ يعني بسيار رو بازتر (و البته بدبوتر) از چيزي که ما تصورش را مي کرديم. خانم مدعي بود که به عنوان خبرنگار و ژورناليست و هزار کوفت و زهر ماري از اين دست حق دارد برود با هرکس مصاحبه کند! او رفت و خيانت خود را علني کرد و در واقع خود را سوزاند. ولي فکر مي کنيد يغمايي با همين خودفروخته چه رابطه اي دارد؟ آيا يغمايي و جمع شيطاني مربوطه که روزانه صدبار مجاهدين را لينچ مي کنند و به هزار و يک بهانه و تهمت به صليب مي کشند هيچ عکس العملي در اين باره داشته اند؟ يا حتي (براساس اخبار موثقي از درونشان) رابطه هاي صميمانه آن چناني همچنان ادامه دارد. اين را مردرندي يا خرمردرندي مي گويند؟ نمي دانم. ولي نيازي به ذکاوت بسيار ندارد که همه شان سر و ته يک کرباسند و هيمه هاي همان دوزخي هستند که يغمايي در صف ورود به آن منتظر ويزاي يهودا است.

نقطه اوج و بلوغ تضاد:
گفتم که يغمايي همواره از تضاد «مجاهد بودن و نبودن» رنج مي برد. او مي توانست انتخاب کند و براي هميشه يک مجاهد بشود؛ و مي توانست انتخاب کند و پوسته مجاهدي خود را بشکند و يک شاعر باشد. تا اينجاي مسأله هيچ مشکلي نبود. اين قانون تنها شامل او هم نبود. همه مجاهدين همواره با اين تضاد روبه رو بوده و هستند؛ اما نمي شود دو جايه خوري کرد؛ يعني هم اسم مجاهد را يدک کشيد و هم رفتار و کرداري غير مجاهدي داشت. خيانت از جايي شروع مي شود که آدمي آگاهانه نقض اصول و پذيرفته هاي خود را مي کند. من مي توانم سوگند مجاهدي نخورم؛ اما وقتي خوردم و اصول مجاهدت را زير پا گذاشتم اين نقض عهد و همان خارج شدن از صف است. 
بحران هويتي يغمايي در سال ۶۸ به اوج نهايي خود رسيد. در اين سال مجاهدين به اين نتيجه رسيدند که مبارزه براي سرنگوني مبارزان و مجاهداني را نياز دارد که به تمام معنا «پاکباز» باشند. مجاهديني که تا آن زمان از همه چيز خود گذشته بودند چه داشتند که بدهند؟ اکثريت مجاهدان نه يک بار که دهها بار به دهان مرگ رفته و با ديو پليدي به نام خميني جنگيده و از اين نبرد نا متعادل سرفراز بيرون آمده بودند. از درس و دانشگاه يا کار و پست و مقام و يا ثروت و تعلقات دنيوي هم که قبلا گذشته بودند. محمدرضا روحاني که روزي روزگاري در بين ما بود و الان در کر مشترک ياوه سرايان به رهبري يک تواب هار و تشنه به خون با «ور ور» هاي خسته کننده اش پرت و پلا سر هم مي کند مي گفت تمام دار و ندار مجاهدين در يک ساک خلاصه مي شود؛ و درست مي گفت؛ اما همين مجاهدين بايد پيشتاز فدا مي شدند. بايد آخرين تعلقات خود را در مسير سرنگوني فدا مي کردند. اين بود که دست روي خانواده فردي شان گذاشته شد. مجاهد پيشتاز، و نه مردم و نه حتي هواداران مجاهدين، نمي توانستند با داشتن همسر و بچه که الزامات جبري خود را دارد نقش تاريخي خود را ايفا کنند. اين بود که با وجود روابط بسيار پاک و انساني شان داوطلبانه و هرکس با ميل و انتخاب خود از آخرين حلقه هاي وابستگي گذشتند؛ و اين تمام قضيه اي است که به نام «طلاقهاي اجباري» توسط وزارت اطلاعات و بريدگان و خائنان معرفي مي شود. آيا بايد مجاهدين را سب و ذم کرد که از عواطف مشروع و طبيعي و فردي خود به نفع خلق و مبارزه انقلابي گذشته اند؟ البته اين اقدام انقلابي به يک نتيجه تئوريک بسيار ارزشمند هم راه برد. مسأله مرد سالاري در يک جامعه و رابطه زن و مرد در دنياي استثماري. اين کشف را هم مديون خواهر مريم بوده ايم. ما سعي کرديم که از اين رهگذر خود را از شر يک رابطه استثماري نجات دهيم. بد کرده ايم؟ خانم اينگه بورگ باخمن، شاعري آلماني زبان است که گفته است: «فاشيسم و رفتار فاشيستي از کجا آغاز مي شود. فاشيسم با پرتاب اولين بمب ها شروع نمي شود؟ فاشيسم در رابطه انسان ها آغاز مي شود، ابتدا در رابطه بين يک مرد و زن». آيا قابل قبول است که ما ادعاي پيشتازي خلق و مبارزه با خميني را بکنيم و خود نطفه يک برداشت و رابطه فاشيستي را با خود داشته باشيم؟ به هرحال در اين زمينه مي شود بسيار سخن گفت ولي نکته اي که به بحث ما مربوط مي شود اين است که ما مجاهدين در اين مقطع در معرض يک انتخاب قرار گرفتيم. هرکس به صورت فردي آزاد بود که انتخاب کند؛ و با پرنسيبهاي بعد از اين انتخاب مجاهد باشد يا به دنبال زندگي خود برود. کما اين که عده اي گفتند انتخابشان زندگي بيرون از مجاهدين بود و سازمان هم تا آنجا که مقدورش بود امکانات فراهم کرد و آنها هم به زندگي جديد خود پرداختند؛ اما يغمايي چه کرد؟ مطلقا نخواست يک تصميم بگيرد و مطلقا انتخاب نکرد که مجاهد شود. در عوض تا توانست «انطباق» کار کرد. خودش در جلسه اي که من هم حضور داشتم در عين آزادي کامل بلند شد و همسر سابقش را «عفريته» لقب داد. (البته بعدها نوشت:‌» در جلسات انقلاب ايدئولوژيک بر زبان من گذاشتند که همسر خودم را عفريته بخوانم و بر زبان او گذاشت که به من بگويد ملعون). چون من در همان جلسه حضور داشتم بگويم که کسي در دهان يغمايي يا هيچ کس ديگر کلمه اي نگذاشت. هرکس احساس خود را مي گفت و اين يغمايي بود که با رياکاري چيزي را گفت که به آن اعتقاد نداشت. در مورد تعبيري که خواهر مجاهدم به کار برده من فکر مي کنم اگر انتقادي به او باشد اين است که کم گفت و زياد نگفت.
همان روز، بعد از همان جلسه، يغمايي نزد من آمد و گفت من انقلاب نکرده و طلاق نداده ام! سالهاي بعد که يغمايي مسخ شد و راه ديگري رفت در باره انقلاب ايدئولوژيک نوشت:
ـ «انقلاب ايدئولوژيک» يک تئاتر سياسي بود. اين يک انقلاب در ايدئولوژي نبود و جنبه محتوايي نداشت. 
ـ انقلاب ايدئولوژيک يعني دزديدن جنبش اجتماعي و ريختنش جيب يک نفر 
ـ انقلاب ايدئولوژيک در محتوا به نظر من چرخش کامل بود به طرف نوعي ولايت فقيه و تمرکز قدرت تام و تمام در دست يک نفر يعني رهبري خاص الخاص.…
ـ انقلاب ايدئولوژيک همه آدمها را درعمل تبديل کرد به سرباز صفر
ـ اون چيزي که له شد ببينيد عشق وعاطفه بود زيبايي بود 
ـ زنان هيچ جايگاهي ندارند به کجا رسيده اند؟ توي رژه شرکت مي کنند و لباس نظامي مي پوشند.
ـ اين دستگاه مشخصه هايش مبهم است! نمي تواند کارکرد داشته باشد. اين دستگاه نيروهاي خودش نيروهاي برجسته اش مثل خود من (!) افرادي مثل ابراهيم آل اسحاق که يک سرداري بود مثل خيلي هاي ديگر که بيرون آمدند.
و تا بخواهيد از اين خزعبالات بافته و بافته که بيشتر از اين که يک حرف حسابي باشند بيشتر کابوسهاي يک مسخ شده کينه توز هستند؛ اما از حق نبايد گذشت که يغمايي اصل قضيه را گفته: «داستان من در حقيقت با اين طلاقها و در اثر ضربه اي که اين طلاقها وارد آورد با سازمان مجاهدين خلق تمام شد...» اين واقعيتي است که نه تنها من که کليه خواهران و برادرانم که با يغمايي برخورد داشتند مي دانستند. يغمايي اينجا هم مي خواست به نام «روابط انساني و عاشقانه» اين بار هم از زير يک تعيين تکليف نهايي فرار کند. انقلاب ايدئولوژيک در اين جا و در مورد خاص يغمايي پل خر بگيري بود. بايد از دوگانگي ايدئولوژيک به در مي آمد. يا قبول مي کرد و يا با حداقل صداقت مي گفت من نمي توانم اين شرايط را قبول کنم. يا مثل همه مجاهدين ديگر دست از اين رابطه اي که به فاشيسم منجر مي شد مي شست. در هر دو صورت يغمايي باز هم مي توانست بهترين رابطه ها با ما داشته باشد؛ اما او اهل صداقت نبود. دکان دو نبشي داشت و مي خواست هم از توبره بخورد و هم از آخور. يغمايي بارها و بارها از برباد رفتن عشقش گفته و نوشته که چند غزل عاشقانه براي همسر سابقش گفته و از اين قبيل حرفها؛ و راستي مگر مجاهدين ديگر که هريک دست از روابط گذشته خود با همسران شان کشيدند روابط بدي با يکديگر داشتند؟ و يغمايي مگر نوبرش را آورده است؟ فراموش نکنيم که از اين قبيل «روابط عاشقانه» ها در همه تاريخ و همه آدمها اعم از خلقي و ضد خلقي وجود داشته؛ و هرعاطفه اي با محتواي سياسي و مبارزاتي اش ارزش پيدا مي کند والا که عشق نيست. به قول اريک فروم يک خودخواهي دوطرفه است. مگر هيتلر و اوبراون رابطه عاشقانه اي نداشتند؟ اين مثلا عشق به قدري بود که وقتي هيتلر تصميم به خودکشي گرفت با اوابراون خودکشي کردند. همين هيتلر جلادي که آن جنگ خانمانسوز را راه انداخت و چند ميليون را به کشتن داد اتفاقا خيلي هم رمانيتک و عاشق پيشه بود. او در نامه اي به اوا براون مي نويسد:‌ «عشق من تو مي خواهي پاسخ نامه هايي که براي من ارسال داشته اي و بيش و کم اوقات روز مرا به خود مشغول داشته است دريافت داري! آنقدر با بي قراري ها و ناشکيبايي هاي خود مرا تهديد نکن!» 
و راستي منافع خلق ارجحيت دارد يا منافع فردي؟ براي روشن شدن قضيه نامه زير را بخوانيد:
«تصدقت شوم، الهي قربانت بروم، در اين مدت که مبتلاي به جدايي از آن نور چشم عزيز و قوت قلبم گرديدم متذکر شما هستم و صورت زيبايت در آينه قلبم منقوش است. عزيزم، اميدوارم خداوند شما را به سلامت و خوشي در پناه خودش حفظ کند. [حال] من با هر شدتي باشد مي‌گذرد ولي به حمدالله تاکنون هرچه پيش آمد خوش بوده و الان در شهر زيباي بيروت هستم. حقيقتا جاي شما خالي است. فقط براي تماشاي شهر و دريا خيلي منظره خوش دارد. صد حيف که محبوب عزيزم همراهم نيست که اين منظره عالي به دل بچسبد... ايام عمر و عزت مستدام. تصدقت. قربانت، روح‌الله.»
بله، تعجب نکنيد نويسنده اين نامه عاشقانه کسي جز دجال ضدبشري به نام خميني نيست که به خديجه خانم ثقفي «همسر گرامي» شان نوشته است؛ و راستي ما سؤال مي کنيم کدام عشق و با چه محتوايي اصالت دارد؟ منتها يغمايي مادون اين است که بفهمد ما مجاهد هستيم؛ و رسالت زدودن ننگ خميني را از آرمان مان داريم. مشکل مان هم هيچ وقت اين نبوده که يک زن و شوهر همديگر را دوست داشته باشند. زنان و مردان مجاهد هم قبل از سال ۶۸ داراي عميق ترين روابط عاطفي و انساني به هم بوده اند. منتها بار عظيم سرنگوني بردوش ما است. پاسخ بدهيم يا ندهيم؟ فريب کلمات و دجال بازي هاي هيچ دجالي را هم نمي خوريم. مخصوصا برادر مسعود در طول زندگي اش همواره اثبات کرده که از هيچ هارت و پورتي با هر نام و تحت هر پوششي نمي ترسد. نه آن زمان که در برابر اپورتونيستها به تنهايي قد علم کرد و نه آن زمان که موج ارتجاعي راست، که نطفه خميني را در زهدان داشت، جا زد. با صداقت و شجاعت تمام سنگين ترين بهايي را که متصور بود پرداخت. به يک نمونه از برخورد غيرفرماليستي و ضدعوامانه مسعود اشاره کنم. کاظم بجنوردي که رهبر حزب ملل اسلامي بود در زندان شاه بسيار سعي داشت روشنفکربازي در آورد و «ميانه بازي» کند. مخصوصا سعي مي کرد مقداري هم پز ضدامپرياليستي بگيرد؛ اما تمام دعاويش بعد از پيروزي انقلاب ضدسلطنتي برملا شد. با عضويت در شوراي مرکزي جز جمهوري و بعد هم استاندار اصفهان و بعد نماينده مجلس رژيم به نان و آب خود رسيد. شد. او در کتاب خاطرات خود به نام «مسي به رنگ شفق» خاطره اي از برادر مسعود در زندان نقل کرده که مربوط به بعد از جريان اپورتونيستي است. براثر خيانت اپورتونيستها يک جريان زود رس راست ارتجاعي سر برداشته بود و مي خواست تحت نام مبارزه با آمريکا منويات ارتجاعي خود را پيش ببرد. بجنوردي که خودش يک راست ارتجاعي بود نوشته است: «به محمدي گرگاني گفتم به مسعود بگو که من با ايشان صحبتي دارم. او رفت و قرار شد که صبح فردا ساعت ۹ همديگر را توي حياط ببينيم، صبح فردا همديگر را ديديم و من حرفم را اين طور شروع کردم که کمونيستها گروه هاي متعددي هستند، کمونيست هاي روسي، چيني، تروتسکسيت، ملي با روش هاي مبارزاتي مختلف. اينها با وجود اين که اختلافات زيادي با همديگر دارند ولي در ظاهر به هم احترام مي گذارند و در کنار هم زندگي مي کنند، چرا ما مسلمان ها اين طور نباشيم؟ خب، شما يک گروه هستيد، ما هم يک گروه. گروه هاي ديگر اسلامي هم هستند، چه اشکالي دارد که همزيستي داشته باشيم و احترام همديگر را حفظ کنيم؟ ما همه اسير و زنداني هستيم، مگر خود شما نمي گوييد که تضاد اصلي ما با امپرياليسم است؟ وقتي که تضاد اصلي ما با آمريکا و امپرياليسم است و ما در اسارت عوامل آمريکا هستيم، طبيعتاً نبايد به اين صورت با هم کشمکش خصمانه داشته باشيم. مسعود بلافاصله جواب داد که نه تضاد اصلي ما با امپرياليزم آمريکا نيست، تضاد اصلي ما با ارتجاع است و شما هم نماينده آن هستيد، بنابراين ما با تو تضاد داريم و هيچگونه سر آشتي نداريم» هرچند بجنوردي روايت را به ترتيبي که خودش مي خواسته نوشته است ولي مرزبندي و تضاد مجاهدين با ارتجاع به اندازه کافي روشن است؟ سالي که اين حرف در رابطه با ارتجاع و فاشيسم ديني زده شده سال ۵۴ ـ ۵۵ است. مکانش هم زندان است. هنوز از خميني هم خبري نبوده است؛ اما مسعود در خشت خام چه ديده است که اين سخن را گفته است؟ و آيا ادامه همين برداشت نبود که بعد از پيروزي انقلاب به فتنه گمراه کننده «ارتجاع و ليبرال» منتهي شد؟ و مگر غير از اين است که با همين شعار خميني چه عوام فريبي ها که نکرد و... و هيهات از زمانه دون که حالا مشتي عوام فريب و خائن و به معناي واقعي بيسواد، به مصداق بستن سنگ و رها کردن سگ، به مسعود درس مبارزه با ارتجاع مي دهند و خيلي چيزهاي ديگر...

بي‌خويش خوشانند
آنان که برق دشنه را
از پس خون شتک‌زده نمي‌بينند
و با دشنه
آن گونه سخن مي‌گويند
که با گلوي قرباني.

اين وضعيت دوگانه يغمايي ادامه داشت. ما هم استقبالي از تشديد وضعيت او نمي کرديم. براي شخص من مشخص بود که با حادتر شدن وضعيت يغمايي اهل کشيدن و تحمل نيست. تا اين که يکبار دبه کرد که من زنم را مي خواهم! برادر مسعود ما را صدا کرد و ازخواهر مجاهدم درخواست کرد به او کمک کند و به خانه و زندگي با يغمايي بازگردد. من آنجا شاهد بودم که آن خواهر بزرگوار چه فشار هولناکي را تحمل مي کند. ولي فقط به خاطر خواهش برادر مسعود بود که پذيرفت و به خانه بازگشت. چندي بعد جنگ اول آمريکا با عراق شروع شد. ستاد تبليغات تعطيل شد و ما به ارتش آزاديبخش منتقل شديم. البته يغمايي در همان پايگاه بديع زادگان ماند و ما به ارتش رفتيم. من در قسمت ترابري و تدارکات و لجستيک خودروهاي ارتش مسئوليت چند سوله بزرگ را داشتم و مشغول بودم که يک روز با عجله صدايم کردند و گفتند بايد به «بديع» بروم. به شدت نگران بودم و بالاخره با ماشين پيک مخصوص که از بديع آمده بود خودم را به آنجا رساندم. گفتند اسماعيل ديشب با همسرش دعوايش شده و خواسته او را کتک بزند و آن خواهر شبانه فرار کرده است. داشتم ديوانه مي شدم. اين ديگر چه فضاحتي است؟ بعد برادر مسعود صدايمان کرد. از احوال يغمايي پرسيد و يغمايي شروع به گريه و زاري کرد. بدون اين که اشاره اي بکند به جريان کتک زدن و فرار همسرش. برادر مسعود گفت بيا برو به خارج! يغمايي که فهميد ديگر زمان اخراجش فرارسيده گفت نمي روم. برادر گفت حتي اگر فکر مي کني که اروپا محيط مناسبي نيست بيا بفرستيمت به کانادا. گفت نمي روم. در اين جا برادر مسعود با نگاهي که آتش به دل همه ما زد گفت:‌ ببين اسماعيل من مسئول ارتش آزاديبخش هستم! الان بچه هايمان در کفري گير افتاده اند و هر لحظه امکان حمله نيروهاي رژيم وجود دارد. خدا را خوش مي آيد که وقت صرف اين قبيل مشکلات بشود؟ همه حاضران، از جمله خود من، داشتيم ديوانه مي شديم. برادر مسعود گفت خوب بيا برو پيش حميد در اشرف باش تا ببينيم چه مي شود. قبول کرد؛ و با من راهي اشرف شد و در قسمت ترابري کاري به او دادم تا سرگرم باشد. از آن زمان تا همين لحظه که اين خاطره را مي نويسم من هيچگاه نتوانسته ام از مظلوميت نگاه برادر مسعود رهايي يابم و هر بار که آن همه بزرگواري و مظلوميت را به خاطر آورده ام تمام کارهايم تعطيل شده اند. گيج و مات و منگ به اين فکر کرده ام که اگر يغمايي دهشاهي صداقت داشت اين برخوردها را فراموش مي کرد؟ که حالا بيايد اين گونه لجن پراکني نسبت به برادر مسعود بکند؛ و اين شعر نزار قباني به يادم آمده است که: 
در شهر غبار چه تفاوتي است
ميان تصوير يک شاعر و يک دلال؟
و راستي مگر يغمايي اندکي و فقط اندکي شعور و معرفت داشت که اين چيزها را بفهمد؟ در عوض نوشته است:‌ «. انقلاب ايدئولوژيک در محتوا به نظر من چرخش کامل بود به طرف نوعي ولايت فقيه و تمرکز قدرت تام و تمام در دست يک نفر يعني رهبري خاص الخاص... است» و به ياد آورده ام داستان خر عيسي را که سعدي چه حکيمانه درباره اش گفته است هرچند به مکه برده شود «چو بيايد هنوز خر باشد». اتفاقا نقطه خيانت يغمايي هم همين است. من اصلا تعجب نمي کنم که کسي مخالف و حتي دشمن مسعود باشد. مسعود خودش بارها به طنز و جد به افرادي مانند همين يغمايي مي گفت و بر روي تابلو هم مي نوشت که «مرا نکشيد و نفروشيد»! حرفهاي ديکته شده اطلاعات و انجمن نجات هم براي من جديد نيست. آن چه جديد است ابعاد نمک نشناسي خائنانه يغمايي آن هم در مورد کسي مثل برادر مسعود است که او را هميشه حفظ و حراست مي کرد به حدي که اعتراض سايرين برانگيخته مي شد. 
به هرحال اين قضايا همچنان ادامه داشت. تا اين که بالاخره يغمايي تا حدي تعيين تکليف کرد و از خير مجاهد شدن گذشت؛ اما باز هم همان کسي که مي خواست به کانادا بفرستدش او را رها نکرد. او را به عضويت شورا پذيرفت اما سقوط آغاز شده بود. پروسه مسخ رفته رفته شتاب گرفت؛ و همان شد که سعدي حکيمانه گفته بود. مسخ شده را اگر در درياي هفت گانه بشويندش پليدتر مي شود.
اما افسوس که عضويت يغمايي در شورا هم زود گذر بود و دردي را دوا نکرد. من عمدا نمي خواهم در اينجا وارد پروسه خروج او از شورا و پشت کردن کامل او به مقاومت بشوم؛ اما هرگاه لازم باشد در مورد تمام جزئيات آن آماده شهادت دادن هستم. چون از نزديک شاهد بودم و از مدتي قبل از بيرون رفتن او هم حرفهايي شنيده بودم و حتي خودش از روابطش با زنان متعدد از مليتهاي مختلف چيزهايي به من گفته بود (يغمايي شمه اي از اين قبيل ارتباطات را در نوشته اي بي سر و ته به نام «قصه جام» که بالکل فاقد ارزش ادبي است نوشته و منتشر کرده است) حتي گفته بود از يک خانم ژاپني يک پسر پيدا کرده است. من هم به عنوان مسائل شخصي و فردي او نه به کسي چيزي گفته بودم و نه برايم اهميت داشت... اما بعد با تلخکامي و حيرت بسيار با يک فقره پنهان کاري و نارو زدن روبه رو شدم. اين را فقط از اين بابت اشاره کردم که گواهي بدهم علت استعفاي يغمايي از شوراي ملي مقاومت برخلاف آن چه که الان مدعي است اختلاف عقيده نبوده است. قضيه يک فرار به جلو در واکنش به خيانت به اعتماد بي دريغي بود که نثار او شده بود.
بگذريم ...براي ما بسيار روشن بود که او در بيرون از مجاهدين و شورا وضع بهتري نخواهد داشت. مرحله اي شروع شد که اهالي کرگدن شده يواش يواش زيبايي هاي کرگدن را کشف مي کردند و اندر اوصاف آن داد سخن مي دادند! و اين بود که يک دفعه يغمايي شد پژوهشگر تاريخ و شاعر و محقق و نويسنده تا در دست توابهاي هفت خط و هفت رنگ بگويند آن چه را استاد ازل از اتاق مبارزه با نفاق وزارت اطلاعات مخابره مي کند.

خائنان! با خنازيري از لعنت بر گلو
و تفالة قانقاريايي بر دل
از زقوم حسادتها و حقارتها مينوشند
و در انبانههاي حسرت خود
جذام و برص را پنهان کردهاند.


مسير خائنان يا راه طي شده به جهنم
با اين که مي شود در مورد لاطائلات يغمايي بسيار سخن گفت اما بهتر است از آن بگذريم و به مسير پيموده منتهي به دوزخ يک خائن مسخ شده بپردازيم. آشنايي با اين مسير انحطاط بيشتر به درد مان مي خورد.
در اولين گام يغمايي به سراغ چيزي رفت که خودش «عشق و عواطف انساني» ناميده بودش. او انتظار داشت همسر سابقش نيز مثل خودش دنياي مبارزه و انقلاب را ترک کند؛ اما آن خواهر بزرگوار تصميم خود را گرفته بود. مي خواست به هرقيمت به مبارزه اش ادامه دهد و بر سوگند وفايش با خلق و انقلاب استوار بماند. قبول چنين واقعيتي البته براي يغمايي بسيار دشوار بود. در دستگاه ذهني و ارزشي او زن موجودي بود تحت تملک مرد. نه قدرت تصميم گيري دارد و نه توان انتخاب راه و مسيري تازه را. از اين نظر يغمايي در اولين قدم سوگندهاي خود را فراموش کرد و بعد از پشت کردن به سازمان با کينه اي حيواني به لجن مال همسر سابق خود پرداخت. نوشته بي سرو تهي را سر هم کرد که اسمش را «قصه جام» گذاشت ولي در واقع يک کينه کشي مبتذل بود که حتي سر و صداي دوستان خودش را هم در آورد. او در اين نوشته به کابوسها و خاطراتش از چند فاحشه که به صورت واقعي با آنها رابطه داشته، مي پردازد و... افسوس که حرمت خواهر مجاهدم اجازه نمي دهد که بيش از اين در باره اين لجن نامه بنويسم. کينه جوي افسار گسيخته در يک جنون گاوي تمام دعاوي «عاطفي ـ انساني» خود را فراموش کرده و او را همطراز زنان آن چناني قرار داده بود. چيزي هم که در اين ميان مطرح نيست و نمي تواند باشد انتخاب آگاهانه آن زن است! از اين ديدگاه «زن» اصولا موجودي نيست که تصميم ديگري بگيرد. هميشه در طول تاريخ برايش تصميم گرفته اند و حالا هم يک عده پيدا شده اند و از اين حرفهاي «بد بد» مي زنند و در دهان او مي گذارند که چه نسبتي به مردي که ديگر نمي خواهد «مالک» ش باشد بدهد. به ياد مي آوريم که خانم اينگه بورگ باخمن گفته بود فاشيسم در ابتدا از رابطه بين يک مرد و زن آغاز مي شود و نه با پرتاب اولين بمبها! 
به هرحال بعد از مدتي بامبول ديگري از طرف وزارت اطلاعات عليه مجاهدين علم شد به نام قتل هاي مشکوک در اشرف. وزارت خبيثه قصد داشت به هرچيزي بياويزد تا مجاهدين را در سنگر مقاومت شان در اشرف منحرف، سست و مردد کند؛ بنابراين الم شنگه اي به همين نام به راه انداخت. اينجا بود که ناگهان يغمايي در حالي که ازدواج مجدد هم کرده بود به عنوان امدادرسان غيبي آنها هوس کرد از همسر مطلقه ۲۰ سال پيش خبر بگيرد! راستي او کجاست؟ سناريو به اندازه اي ابلهانه بود که مرغ پخته را هم به خنده وامي داشت. بايد مجاهدين توضيح مي دادند که «خانم اکرم حبيب خاني» که مادر فرزند آقاي اسماعيل يغمايي بوده است و در اشرف بوده و اکنون سالها است که خبري از او نيست کجاست؟» راوي داستان هم اين بوده که يک نفر! به فرزند ايشان گفته است مادرت مرده! و آقاي يغمايي «دلواپس» است و آمده توضيح مي خواهد! و معلوم هم نيست که مجاهدين چرا بايد به ايشان توضيح بدهند؟ يغمايي اين بار نوشت که گزارشهايي از وقوع قتلهاي مشکوک در اشرف منتشر شده و مجاهدين بايد به من توضيح دهند که اکرم حبيب خاني (مادر فرزند من) کجاست و چه بلايي سرش آمده است؟ 
راستي ايشان «وکيل و وصي» چه کساني است که خونخواه مجاهد عاقل و بالغي شده که سالهاي سال است مسيري متضاد با «همسر سابق» خود انتخاب کرده است؟ اين کشاکش بالاخره به آنجا منتهي شد که خواهر مجاهد اکرم حبيب خاني ناگزير به نوشتن جزوه اي به نام «شرافت به يغما رفته» پرداخت و در آن توضيحات مبسوطي درباره توطئه وزارت اطلاعات در اين مورد نوشت. به اين وسيله تمام تهمت ها و فشارها خنثي شد و يغمايي رو سياه تر از هميشه رسوا گرديد.
هنوز از اين قضيه چندي نگذشته بود يک باره يغمايي خواب نما شد که آي مال و منال همسر جديد من دارد به باد مي رود و خانه اش دارد حراج مي شود و... و من (يعني يغمايي) در اين زمينه «تا آخرين نفس هستم»!
در اين وسط جار و جنجال يغمايي معنايي کاملا بودار داشت. به ويژه آن که ادعاهاي سخيف و مضحک تعداد ديگري از عوامل وزارت خبيثه هم به آن اضافه مي شد. اين در شرايطي بود که رژيم در پاتک به حکم منع تعقيب و تبرئه کامل مجاهدين و شورا در پرونده ۱۷ ژوئن، فردي را هم به شکايت و دادخواهي آورد که متعاقبا معلوم شد مدتهاست مرده است!
به هرحال اين توطئه نيز با شکست کامل مدعيان روبه رو شد؛ اما بعد از آن نيز يغمايي و همگنان پيشاني سفيدش هر از چندي بامبولي در مي آورند تا ما را به راه ديگري که داريم بکشانند؛ اما ما آموخته ايم که به هر قيمت که شده هدف را فراموش نکنيم. هدف هم يک چيز رويايي و رمانتيک نيست. هدف «کل نظام» است. به هرقيمت و بهايي که لازم است بپردازيم؛ و در اين مسير به قول شادروان شاملو حتي از «ناتواني» هايمان هم شمشيري عليه دشمن مي سازيم؛ بنابراين خيال يغمايي و تمام پيشاني سفيدهايي همچون او راحت باشد. همانطور که تا همين جا به هرقيمتي شده راه را ادامه داده ايم باقيمانده راه را هم خواهيم پيمود؛ و باز هم به گفته هم شاملوي بزرگ «مگر بدون اعتماد به پيروزي هم مي توان به جنگ دشمني رفت؟». 


دوستان! 
شعر را چه سود اگر نتواند اعلام قيام کند؟
اگر نتواند خودکامگان را براندازد؟
شعر را چه سود اگر نتواند آتشفشانها را
به طغيان وادارد آن زمان که نيازش داريم؟
شعر را چه سود اگر تاج
از سر شاهان قدرتمند اين جان بر نگيرد؟

(از شعر گزارشي بسيار محرمانه از سرزمين مشت ـ نزار قباني)

تحريف مبارزه ضدارتجاعي به مبارزه ضد مذهبي 


يغمايي در آخرين کليپي که در يوتوب گذاشته خطاب به برادر مسعود گفته است:‌ «شما در پيام تان از حضرت معصومه و امام رضا صحبت کرده ايد بگذاريد بگويم که مذهب درجامعه ايران تمام شده است و شما اگر بخواهيد ادامه دهيد بايد اين خرافات را کنار بگذاريد و...» و سپس به يک شکرخوري بسيار بزرگتر از دهانش در مورد پيامبر اسلام و حضرت علي پرداخته که:‌ «به نظر من شما واقعيت اسلام را نمي بينيد به دليل اين که در مدار جاذبه هستيد و گرنه هيچيک از اعمال پيامبر اسلام و امام اول شيعيان قابل دفاع و توجيه نيست. محمد حنيف نژاد نيز عليرغم همه فداکاريهايي که کرد دراين مدار جاذبه قرار داشت و نتوانست از آن خارج شود». 
تا آنجا که به محتواي حرف اين قبيل پژوهندگان مربوط مي شود بايد بگوييم که حرفهاي يغمايي و همگنان او مطلقا هيچ «چيز» تازه اي ندارد. در هفتاد سال پيش علي دشتي که دست برقضا علاوه بر رابطه با انگليسيها از مداحان رضا شاه هم بود و برايش مي نوشت:‌ «ما اعليحضرت پهلوي را تنها يک نفر پادشاه خود نمي دانيم بلکه او را مظهر ايدئال ملي خودمان مي دانيم...» کتاب «۲۳ سال» را نوشت. اين کتاب بسيار پر و پيمان تر از تمام اباطيل يغمايي و همگنان او است؛ يعني امثال يغمايي که در سپتيک تخيلات خود از اکتشافات جديد خود سرمست هستند هر چه در مورد زندگي پيامبر اسلام و قرآن و اسلام بگويند به گرد پاي کتاب دشتي نمي رسد؛ اما همانطور که رابطه مستقيمي وجود دارد بين «مظهر ايدئال ملي» دشتي و لاطائلاتش در مورد اسلام و پيامبر در مورد يغمايي هم بين آن همه «درود بر شاه» گفتن ها و اعلام پشيماني (مودبانه اش را نوشتم) از مبارزه با شاه و ساواک رابطه مستقيمي وجود دارد. کما اين که يغمايي در همين آخرين کليپش گفته است:‌ «به نظر من اسلام سياسي و جمهوري دمکراتيک اسلامي مرده است و ديگر هيچ نقشي در ايران ندارد و آينده ايران يک نظام سکولار و دمکرات است». اين پيش بيني يغمايي فقط يک جمله «جاويد شاه» کم دارد که اميدواريم به زودي آن هم رفع شود. نوشته ها و استدلالات کشاف اپورتونيستهاي چپ نما عليه دين و مذهب در چهل و چند سال پيش نيز يادمان نرفته و در اين زمينه هم يغمايي دير آمده است!
پرداختن به اين نکته از اين نظر حائز اهميت است که توجه کنيم اين ضديت هيستريک با مذهب و جايگزين کردن آن مبارزه با ارتجاع يکي از ويژگي هاي عملي بريدگان و خائنان اين چنيني است. وقتي مجاهدين با درياي خون و رنج و رزم رژيم خميني را به اينجا رسانده اند و وقتي خميني کارهايي کرده که حتي منتظري مي گويد باعث چندش مردم از ولايت فقيه شده است، بد و بيراه گفتن به پيامبر اسلام و حضرت علي و دين مذهب مجاهدين همراه با دور زدن خميني و دم تکان دادن براي رژيم و انجمن نجاتش نه فقط خرجي ندارد بلکه موجب در آمد است. هرياوه سرايي مي تواند عربده بکشد و ياوه ها را نشخوار چند باره کند. آن چه که هزينه دارد و «جيز» مي کند شعار «مرگ بر خميني» است. اين شعار است که مجاهدين بايد بهايش را بپردازند و صدتا صدتا جلوي جوخه مرگ لاجوردي و گيلاني قرار بگيرند تا براي هميشه در تاريخ ايران شعار «مرگ بر شاه سلطان ولايت مرگت فرارسيده» ثبت شود. فراموش نکنيم که اين شعار در حالي که هنوز سه سال از حاکميت «امام» ي که ۵ ميليون نفر به استقبالش رفتند نگذشته بود توسط ميليشياي جوان مجاهد در خيابانهاي تهران به ثبت رسيد. واي کاش اين قبيل پژوهندگان کودن تاريخ ذره اي شعور، و البته شرف ميداشتند تا فرق اسلام خميني و مجاهدين را فهم کنند. خانم بتانکورت که مدت ۶ سال و نيم از عمرش را در اسارت به سر برده بعد از آشنايي با مجاهدين در يک گردهمايي همبستگي با مردم فرانسه و يادبود قربانيان حملات تروريستي در پاريس در ۳۰ آبان ۹۴ گفت: فکر مي‌کنم امروز کافي نيست که بگوييم، اين اسلام نيست. به‌نظرم مهم است روشن باشد و گفته شود که اين ضد اسلام است، برداشت ديگري از اسلام نيست، بلکه ضد اسلام است و از اين ايده بايد به‌صورت ديني دفاع کرد و آن‌را مورد بحث قرار داد، آن هم با استدلال‌هايي که بتوانند در برابر استدلال‌هاي افراط‌گرايان پاسخگو باشند 
چرا اين مسأله اهميت دارد؟ زيرا اگر ما اين کار را اينجا انجام ندهيم، يعني در فضاي دموکراسي، در نتيجه مجبوريم تنها برداشت از اسلام را بشنويم، يعني برداشت رژيم ايران، برداشت عدم برابري زنان، اعمال مذهب بر سياست، طرد، خشونت، (اقدامات) خودسرانه و قضاوت کور است و به همين خاطر بايد از اينجا گفت، در اينجا، در فرانسه، يک اسلام دموکراتيک وجود دارد تا در برابر اسلام حکومت مذهبي (رژيم) ايران قد علم کند.
از اين‌رو براي من خانم رجوي، (صادقانه فکر مي‌کنم)، شما که در فرانسه قرباني اين اسلام افراط‌گرا هستيد و کتابي نوشته‌ايد تا توضيح بدهيد، چرا اين اسلام نيست، شما که برابري زنان را در جنبشتان به يک اولويت تبديل کرده‌ايد، شما که اعتقاد داريد مي‌توان در يک جامعة اسلامي در دموکراسي و در يک حکومت مبتني بر جدايي دين و دولت زندگي کرد، شما که سال‌هاست به اين مسأله فکر مي‌کنيد، شما صدايي هستيد که ما بايد بشنويم. ما به تفکرات شما نياز داريم، به الگوي شما نياز داريم، به الگوي همة کساني که امروز در اينجا با شما هستند نياز داريم، کساني که مبارزة خود را از ديروز يا از جمعه ۱۳ نوامبر شروع نکرده‌اند، بلکه از زمان اشرف و البته بسيار قبل از آن مبارزه مي‌کرده‌اند. شما ايراني‌هايي که هنوز در خودتان عطش يک ايران آزاد و مبتني بر برابري زن و مرد را داريد، اين براي ما به‌عنوان فرانسوي مهم است که بدانيم، در جهان اسلام و در ميان مسلمانان فرانسه، برابري زن و مرد ارزشي است که از آن دفاع مي‌شود. ما به اين نياز داريم، چرا؟ چون اگر پرچم‌هاي آزادي، برابري و برادري را زمين بگذاريم، خودمان را رها کرده‌ايم و آن‌چه به‌عنوان نوري در جهان نمايندة آن هستيم بر زمين مي‌افتد. فکر مي‌کنم که ما اجازه نداريم به تفرقه بيفتيم. ولي براي متحد بودن، ما بايد با شجاعت بسيار زيادي متحد بشويم، زير پرچم خوبي در برابر بدي»

لوث کردن ارزشهاي انقلابي
 وقتي يغمايي مي نويسد يا مي گويد:‌ «کلمه مجاهد قريب به ۳۵ سال است که بهانه کشتار همه کساني است که نفسي برمي آورند» و يا «از نظر من سازمان مجاهدين الان با يک بحران ايدئولوژيک روبه رو است و علت همه بريدنها از شما در همين بحران ايدئولوژيک است» هيچ فرقي با آن تواب تشنه به خون و هار ندارد که بي دنده و ترمز مي گويد:‌ «فرقه رجوي مطلقا در جبهه خلق قرار ندارد»؛ و فراموش مي کند که ۴ سال قبل خودش مدعي شده بود: «من عميقا از مبارزات مجاهدين خلق عليه تماميت نظامي جمهوري اسلامي حمايت کرده و از همراهي و مساعدت به هرنيرويي که براي سرنگوني و اسقاط اين رژيم تلاش کند دريغ نخواهم کرد ـ ايرج مصداقي در گزارش ۹۲».
به هرحال هردو قاطر بارکش يک گاري هستند که يکي مي گويد: «...از نظر من فرح پهلوي يک موي گنديده اش مي ارزد به صد تاي مريم رجوي...»(يغمايي که ادبيات خوانده است به «گولو گولوي هار» بگويد مو که گنديده نمي شود!) و اين يکي قاطر پاسخ مي دهد:‌ «محمد رضاشاه و فرح پهلوي بسا مترقي تر از اپوزيسيون اقاي رجوي و بانو هستند». اصلا هم نبايد فريب زرورق حرفهايشان را خورد که يکي مي گويد: «من گروه خونم با سلطنت نمي خواند» و ديگري که خود را «حقيقت جو» مي نامد. هر دو خائن به خلق و انقلاب هستند و فضاحت قضيه صريحتر از اين است که قابل پوشش باشد. اصل حرف همان است که جاي ديگر درباره شاه خائن نوشته يا گفته است: «هر وقت مي رفت توي آمريکا شوروي فرش سرخ مي انداختند. سرود ملي مي نواختند با کالسکه طلا اين ور اون ور مي بردند. ايراني يک غروري داشت پاسپورتش از پاسپورت اروپائي ارزشمند تر بود»؛ و البته اين روي سکه وادادگي مفرط و مفلسي فلاکت بار اين جماعت است. روي ديگر فحاشي نسبت به مجاهدين و مقاومت است. يغمايي در اين زمينه روي دست تواب هار بلند شده است که خطاب به رهبري مجاهدين مي گويد: «الان کيسه هاي خون خواهر و مادر و پدر مادر ما رو شونه هاتونه و مشغول معامله و زندگي خودتون هستيد. آن هم با کثيف ترين ديکتاتورها. مي خواهيد آزادي را به ارمغان بياوريد. اگر اين آزادي است با اين تفکر با اين پايه هاي ايدئولوژيک تف به اين آزادي». آن تواب رسوا و بي آبرو هم در تحقير مجاهدين پايدار در اشرف و ليبرتي گفته بود:‌ «يک مشتي بيمار در سن ۶۰ سالگي به سر مي برند در آلباني چندين هزار کيلومتر مريض بيمار روحي بيمار بعضي هاشون کنترل ادرارشون را ندارند بعد ادعا مي کند که اينها بروند کنترل دست بگيرند اين آدم بايد ماليخوليا داشته باشد چه رسد که نقش دن کيشوت هم پيدا کرده است» از هيچ جلاد و بازجو و شکنجه گري چنين شقاوتي را شنيده يا ديده ايد؟ هرگز! اين همه لوث کلمات و ارزشها از عهده خائنان برمي آيد و بس. آن همه نه هر خائني؛ و نه خائناني که سرشار از کينه و بغض هستند. بلکه اضافه برهمه اينها خائناني که طي ساليان تمام سوز شده اند و ديگر هيچ حرفي براي گفتن ندارند. 
اما گذشته از اين حرفها وقتي يغمايي چنين افسار پاره مي کند يک ارزش را قرباني مي کند. ارزش مقاومت. لوث کردن ارزشهايي است که مقاومت تا به حال با تمسک به آنها طي طريق کرده، از آن الهام گرفته و به مدد همان ارزشها سنگيني يک مبارزه را بردوش حمل کرده است. به راستي چه کسي يا چه جرياني در بحران است؟ و اين سمپاشي نسبت به مقاومتي که روز به روز آينده تابناک تري مي يابد به نفع کيست؟ يغمايي و همپالگي هايش که فاشيستي ترين عقايد را درباره مجاهدين و مقاومت ايران دارند هيچ مأموريتي جز نااميدي و پاشاندن يأس ندارند؛ و مثل موريانه به بدنه مقاومت و مجاهدين مي افتند تا آرمانها را مخدوش و غير قابل دسترس و مقاومت را بيهوده معرفي کنند. نگاهي به موضعگيري هاي اين جماعت در مورد «اشرف» بيندازيد. آنها «به فرموده» با قلمهاي زهرآگين و زبانهاي مسموم خود به رذيلانه ترين وجهي احلام آخوندها را تبليغ مي کردند و همواره به مجاهدين ايراد مي گرفتند که مقاومت بيهوده است و بايد اشرف را ترک کرد. البته آنها هرگز پاسخ نمي دادند که اگر مجاهدين با دست خالي در برابر سلاح آتشين و تانک و نفربرهاي مالکي و قاسم سليماني نمي ايستادند به کجا بايد مي رفتند؛ زيرا که روشن بود جايي جز عباي ملاها وجود نداشت؛ اما از نظر يغمايي و همگنان دور و برش اين مقاومت قهرمانانه که در تاريخ مقاومت در سطح جهاني بي مانند بوده است بي ثمر و ناشي از خيانت رهبري آنها بوده است. آنها رياکارانه براي مجاهدان پايدار دل مي سوزاندند اما وقتي از مغزشويي آنها سخن مي گفتند تحقيرآميزترين توهين را به آنها مي کردند؛ و بعد به صورت طبيعي اين سوال مطرح مي شد که چه کسي اين مغزشويي را کرده است؟ ياوه هايي رديف مي شد گاه انسان احساس مي کند با مشتي کودن و کوتوله سياسي روبه رو است؛ اما واقعيت اصلي را فراموش نکنيم. ما با يک مشت خائن روبه رو هستيم که در انجام وظيفه خيانت خود سوگند خورده اند؛ و حتي کمر به تبرئه سرسلسله همه خائنان تاريخ، يهوداي اسخريوطي، پرداخته اند. بخوانيم و برمسخ انسانهايي که روزي روزگاري «انگ روشنفکري» و «زنداني» داشتند و در دام يهودا افتادند نظاره کنيم. يکي از آنها، محمد جعفري نامي است که با نام مستعار همنشين بهار ياوه نويسي مي کند. او در باره سرسلسله خائنان تاريخ نوشته است:‌ «گاهي من فکر مي‌کنم اون داستان يهودا نيز اما و اگر دارد. چطور ممکن است يکي از حواريون مسيح که ازش نيکيها ياد مي‌کنند آنقدر پست باشد که به خاطر سي سکه نقره که کتاب مقدس مي‌گويد دوست نازنينش مسيح را به پليس بشناساند؟ شايد، شايد يهودا ميهنش را دوست داشته و درست يا نادرست راه و رسم مسيح را در ضديت با آن مي‌ديده و به همين دليل به اين نتيجه رسيده که بيايم به قيمت يهودا شدن به قيمت تف و لعنت دنيا را به خود خريدن اين کار را بکنم...».
در اين ميان آيا براي شهيدان که به قول سارتر «ستارگان خاموشي هستند که همچنان نورشان به ما مي رسد؟» حرمتي باقي مي ماند؟ هرگز! از نظر امثال يغمايي شهيدان قرباني شدگاني معزشويي شده هستند که فريب جاه طلبي هاي يک رهبر «ديکتاتور» را خورده اند. آنها تعدادي قليل و اندک هستند که جز به کشتن دادن خود کاري نکرده اند و تا به حال هم هيچ تأثيري برروي روند مبارزه با آخوندها نداشته اند. در برابر اين خائنان چه بايد گفت؟ پروفسور ژان زيگلر، نايب رئيس کميته مشورتي شوراي حقوق بشر ملل متحد، پاسخي دندان شکن به همه اين ياوه گويان داده است. شمه اي از حرفهاي پرفسوز ژان زيگلر را در مورد نقش استراتژيک اشرف در مبارزه براي آزادي بخوانيم تا نقش تاريخي اشرف و مجاهدان اشرفي و اتفاقا رهبري مقاومت در سالهاي پايداري بيشتر روشن شود: «بايد پرسيد چرا اشرف اين گونه رعشه به جان رژيم مي اندازد؟ اين رژيم تروريست که در سراسر جهان ترور مي کند، رژيمي که هشتمين توليدکننده نفت در جهان است. چرا؟ جواب اين است که چه گوارا آن را فرموله کرده است. او اين را در يادداشتهاي بوليوي، در يادداشتهاي جنگ چريکي در بوليوي مطرح کرده است، تحت عنوان تئوري کانون. مي گويد اگر در جايي يک کانون وجود داشته باشد، حتي اگر به لحاظ کميت محدود باشد، به لحاظ جغرافيايي محدود باشد، اين کانون ارزشهاي دموکراتيک را ساطع مي کند. تشعشع ارزشهاي آزادي، تشعشع ارزشهاي همبستگي بين المللي خواهد بود. اين براي ستمگران غيرقابل تحمل است، حتي اگر قدرتمندترين حکومت ستمگر باشد. آنها نمي توانند وجود چنين کانوني را تحمل کنند که هر لحظه مشروعيت رژيم ستمگر آنها را نابود تهديد مي کند. ملاها خطر اشرف را خوب درک کرده اند».

دوزخ اما سرد 

قصه است اين قصه، آري، قصه درد ست
شعر نيست
اين عيار مهر و کين مرد و نامرد است...
اين گليم تيره بختي ها ست
خيس خون داغ سهراب و سياوشها
روکش تابوت تختي هاست

(اخوان ثالت شعر خوان هشتم)


اخوان ثالث شعري دارد به نام «دوزخ اما سرد» و در توصيفش گفته که لعنت آغازي است «سراپا نکبتي منفور» در خلال اين وجيزه بارها و بارها به دوزخ خميني فکر کردم و از خود پرسيدم دوزخ با آدمي به عنوان انسان چه مي کند. دوزخ جايگاه مسخ شدگان است. به درجات و به اشکال گوناگون. بايد رفت کتاب دوزخ از «کمدي الهي» دانته را خواند. تعبيرات قرآني هم درباره مسخ شدگان بسيار تکان دهنده است.
چيزي که با اندکي مسامحه در قرآن مترادف خنزير ناميده شده. در سوره مائده (آيه ۶۰) درباره انسانهايي مسخ شده که به ميمون و خوک تبديل شده اند و تأکيد شده که جايگاهي زشت دارند. ميمونهاي تکيه زده بر منابر برايم آشنا بودند؛ اما خوکها را نمي شناختم. يا مصاديقش را نمي دانستم.
در زمانه اي که خميني «امام» است انسان مسخ شده عنکبوت و کرگدن نمي شود. آنها تبديل به خوک مي شوند؛ و خائنان خوکچه هاي مفلوک و درمانده اين زمانه اند. 
خوکچه که مي گويم نه از آن نوع حيواني است که هندي اش مشهور است و حتي در خانه ها هم نگهداري مي شود. منظورم خوک است از خانواده گرازسانان و راسته جفت سم سانان که مهم ترين خصوصيتش همه چيز خوار بودن آن است.
تفاوت خوکچه به عنوان يک حيوان با يک انسان خوکچه شده هم اين است که اولي با يک جبر طبيعي خوکچه «خلق» شده و اين ديگر انساني است که خود در ادامه انتخابش، مسيري را برگزيده و در طريقي قدم زده است که بالاجبار و خواهي نخواهي از او موجودي همه چيز خوار و همه چيزگو مي سازد. خوکچه اي که مي گويم خوک حقيري است که زماني انساني بوده و حالا مسخ شده و لذا خواندن حرفهايش تهوع آور است و ديدن شمايلش نفرت انگيزتر! به قول حافظ: «گرسنگ از اين حديث بنالد عجب مدار» به صف خوکچه هاي منتظر ورود به دوزخ نگاه کنيد. من نام يکي شان را آوردم. يکي که به دوزخ سلام گفته است!
فقها گفته اند خوردن گوشت خوک در بياباني که خطر مرگ از گرسنگي وجود دارد حلال است؛ اما مرجع تقليد من در اين مورد حکيمي است که «قيمتي لفظ دري» را به پاي خوکان نمي ريزد و گفته است: «خوک همه شر و زيان ست و نحس» لذا ترجيح مي دهم که بميرم و نيم نگاهي به خوکان و خوکچه ها نيندازم.